از دعوای اُمّل و قرتی تا مسئله حسینقلی و اسپینوزا
نه قرار بود حوزه دانشگاه شود و نه دانشگاه حوزه. قرار بود فقط در مسائل اجتماعی هسموییهایی داشته باشند و بدون تقابل و تعاند، هرکسی کار خودش را انجام بدهد.
تقابل سنت و مدرنیته طی دویست سال اخیر، یکی از بحث برانگیزترین مسائل کشور بوده است؛ و رویارویی حوزههای علمیه با نهادهای علمی جدید از جمله دانشگاهها، یکی از نقاط عطف این تقابل به حساب میآید.
27 آذرماه، سالروز شهادت دکتر محمد مفتح است. به دلیل اینکه ایشان دو وجه حوزوی و دانشگاهی داشتند، این روز بعدها به عنوان روز وحدت حوزه و داشنگاه نامگذاری شد.
برای بررسی جنبههای مختلف این مسئله با حجتالاسلام دکتر قاسم کاکایی، رئیس انجمن علمی عرفان اسلامی ایران و استاد دانشگاه شیراز گفت و گویی کردیم که در ادامه میخوانید:
طی دهههای اخیر هم روحانیون وارد دانشگاه شدند و هم دانشگاهیون به مطالعه دروس حوزوی پرداختند. اکنون که در پایان قرن ۱۴ هجری به سر میبریم، به نظر شما حوزه بیشتر به دانشگاه نزدیک شده است یا دانشگاه به حوزه؟
خب حوزه یک نهاد سنتی بوده که از دل فرهنگ خودمان برخاسته است. ولی دانشگاه نهاد جدیدی به شمار میرود و از زمان امیرکبیر با دارالفنون، و از فرهنگ غرب، وارد کشور ما شد. این دو نهاد سالها به صورت موازی پیش میرفتند و بعضا اصطکاکها و برخوردهایی نیز داشتند. نزاعهایی مثل تقابل علم و دین، یا امّل و قرتی! که دانشگاهیان میگفتند افراد حوزوی به دلیل سنتی بودن امّل هستند، و متقابلا حوزویون نیز اعتقاد داشتند افراد دانشگاهی میانهای با دینداری ندارند و قرتی هستند.
اما حضرت امام رضوانالله علیه، در پی آن بودند که این تقابل از بین بروند. به یاد دارم در سال 56، پس از رحلت دکتر شریعتی، امام راحل بحثی را مطرح کردند و موضوع حوزه و دانشگاه را پیش کشیدند؛ ایشان گفتند که این دونهاد باید متحد شوند. متحد به این معنی که در مسیر حرکت اجتماعی خود، تقابل و تعاند نداشته باشند. پس از شهادت دکتر مفتح نیز این بحث به گونه دیگری مطرح شد.
اما درباره وحدت حوزه و دانشگاه؛ شاید در اینجا کلمه وحدت به درستی انتخاب نشده است. نه قرار بود حوزه دانشگاه شود و نه دانشگاه حوزه. قرار بود فقط در مسائل اجتماعی هسموییهایی داشته باشند و بدون تقابل و تعاند، هرکسی کار خودش را انجام بدهد. اما از عبارت وحدت حوزه و دانشگاه برداشتهای متفاوتی شد و هنوز هم مشخص نیست مراد از وحدت حوزه و دانشگاه دقیقا چیست! این وحدت در استراتژی است یا در ساختار یا در محتوا؟ دراینباره بحثهای مفصلی انجام شده است که وارد آن نمیشوم.
در اسلامی کردن علوم افراط میشود
درباره سوال شما که کدام یک بیشتر به آن یکی نزدیک شده است، باید بگویم که به صورت منطقی هرگاه دو چیز به یکدیگر نزدیک شوند، از دو طرف به یکدیگر نزدیک شدهاند! ولی اینکه حوزه بیشتر به سمت دانشگاه رفته است یا دانشگاه به سمت حوزه، باید دید هدف چه بوده است؟ حوزه دانشگاهی شود یا دانشگاه حوزوی؟ ما در حوزه مشاهده کردهایم که موسسات دانشگاهی با محتوای حوزوی تاسیس شدهاند. مثل دانشگاه امام صادق(ع)، دانشگاه باقرالعلوم(ع)، و دهها موسسه دانشگاهی و تحقیقاتی که با سیستم دانشگاهی و با محتوای حوزه شکل گرفتهاند.
متقابلا در دانشگاه نیز نهادهایی شکل گرفتند که کارشان اسلامی کردن دانشگاه (اگر این عبارت درست باشد) بوده و هست. دروس معارف اسلامی وارد دانشگاه شدند و دفتر نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاهها شروع به کار کرد. بعدها گروههایی در دانشگاهها پدید آمدند با هدف اسلامی کردن علوم؛ و نه فقط علوم انسانی که حتی علوم تجربی! البته در دانشکدههای الهیات که همیشه دروس دانشگاهی با دروس حوزه گره خورده بودند و دانشکده الهیات دانشگاه تهران که سالها معروف بود به دانشکده معقول و منقول، توسط بزرگان حوزه تاسیس شد.
ولی این نه بدان معناست که حوزه دانشگاهی شده و نه بدان معناست که دانشگاه حوزوی شده است. در این میان زیادهرویهایی نیز دیده میشود. مثلا در سمت حوزه اگر ما به موسسات دانشگاهی خیلی پروبال بدهیم، ممکن تمام استعدادهای قوی علاقهمند به حوزه، وارد کار دانشگاهی بشوند و در آینده برای نهاد مرجعیت نیروهای قوی وجود نداشته باشند. از آن سمت نیز دارد افراط میکنند. مثلا عدهای معتقدند تمام علوم، حتی علوم تجربی باید اسلامی شوند؛ بدون اینکه هیچ طرح مشخصی داشته باشند!
فلسفه اسلامی بخش مهمی در موضوع وحدت حوزه و دانشگاه است. یکی از اولین سوالات در این زمینه این است که آیا اساسا فلسفه اسلامی وجود دارد یا اینکه افرادی مثل فارابی، ابن سینا، شهاب الدین سهروردی و ملاصدرا، با قلب فلسفه یونانی، تنها به آن ظاهری اسلامی بخشیدند؟
فلسفه یک علم بشری است و حاصل به کار بستن عقل بشر، برای یافتن پاسخ سوالات کلی. سوالاتی درباره مبتدا و منتهای عالم، هدف خلقت و مسائلی از این دست؛ لذا به فلسفه علم کلی گفته میشود.
علوم به دو دسته اعتباری و حقیقی تقسیم میشوند. علوم اعتباری نظیر حقوق را یک گروه خاص وضع کردهاند. این علوم منحصر به یک جغرافیای خاص بوده و از کشوری به کشوری دیگر تغییر میکنند؛ ولی علوم حقیقی که کشف کردنی هستند، نه وضع کردنی، به سرزمین یا قوم خاصی مربوط نمیشوند. علومی نظیر فیزیک و شیمی و همینطور فسلفه، علوم حقیقی هستند.
نمیتوان خاستگاهی برای فلسفه قائل شد
ما نمیتوانیم بگوییم خاستگاه فلسفه یونان بوده است یا مصر یا ایران. فلسفه هرجا که بشر وجود داشته و درباره مسائل کلی میاندیشیده، شکل گرفته است. البته در یونان باستان اندیشمندان بزرگی مثل سقراط، افلاطون و ارسطو زندگی میکردهاند و عمده آثار ایشان طی نهضت ترجمه، در قرون ابتدایی تمدن اسلام، به دست اندیشمندان مسلمان رسید. اما مثل هر علم حقیقی دیگری، دانشمندان مسلمان بسیار بر آنها افزودند و تغییراتی ایجاد کردند. زمانی که تمدن اسلامی در اوج قرار داشت، بزرگانی نظیر فارابی، ابن سینا و سپس شیخ اشراق و ملاصدرا، مسائل جدیدی را در فلسفه با الهام از فرهنگ قرآنی مطرح کردند. نه به عنوان متکلم، بلکه به عنوان متفکر! قرآن که دعوت کرده به اندیشیدن، زمینه را برای ایشان فراهم کرد. در فسلفهای که فارابی یا ابن سینا، و یا سهره وردی یا ملاصدرا ارائه میدهند، مسائلِ بیشتر، با کیفیت بالاتری نسبت به فلسفه یونانیان مطرح شده است. برای همین میبینید که نهضت ترجمه برعکس شد. از قرن 14 میلادی اروپاییان شروع کردند به ترجمه آثار اندیشمندان مسلمان. از این نظر تمدن غرب وامدار تمدن اسلام است.
اتم و جزء لایتجزا
پس اینگونه نبوده که متفکران مسلمان فلسفه یونان را قلب کنند و روکش اسلامی به آن بدهند. این حرف بیشتر درباره مبحث کلام صحیح است که مسلمانان آموزههای فرهنگهای دیگر را گرفتند و در جهت اهداف خود، با ظاهری اسلامی آنها را به کار بردند. مثلا عبارت اتم که در فلسفه یونان وجود داشته، در آثار متکلمان مسلمان به جزء لایتجزا تبدیل شده است و این متکلمان برای اثبات قدرت خدا آن را به کار بردهاند.
پس ممکن است متکلمان آموزههایی را از فرهنگ یونانی اخد کرده باشند و خودشان به آن سمت و سوی اسلامی داده باشند. زیرا برای متکلم انگیزه بر برهان مقدم است. متکلم ابتدا نتیجه میگیرد و سپس به دنبال استدلال و برهان میرود (که البته همیشه هم به برهان نمیرسد!). ولی فسلفه که علمی عقلی است اینگونه نبوده و اگر بررسی کنید، خواهید دید که تفکرات فیلسوفان مسلمان بر فیلسوفان غربی تاثیر به سزایی داشته است. من در کتاب خدامحوری با دلایل قوی نشان دادهام که چگونه اندیشههای فیلسوفان مسلمان و حتی گفتارهای متکلمانی نظیر غزالی و اشاعره، در اروپا ترجمه شدند، به دست افرادی نظیر نیکولاس مالبرانش رسیدند و سپس سر از آثار دیوید هیوم درآوردهاند.
پس این مطلبی که در سر سوال شما بود از یک طرف صحیح نیست، ولی هنوز بر سر این موضوع بحث است که آیا این فلسفه اسلامی بوده یا فلسفه مسلمانان؟ گروهی معتقدند که اسلام خودش تولید مسئله کرده و مسلمانان با الهام از آموزههای دین اسلام، فلسفه اسلامی را پدید آوردند؛ و این فلسفه وضع کردنی نبوده و آن را کشف کردهاند. لیکن گروه دیگر بر این باورند که باید بگوییم فلسفه مسلمانان، نه فلسفه اسلامی. این گروه اعتقاد دارند که چه اشکالی دارد فلسفه در جهان اسلام، دنباله فلسفه یونانی بوده باشد.
فلسفه اسلامی همواره متهم شده به غیرکاربردی بودن و محدود بودن به الهیات. آیا خارج از دایره الهیات، بازهم فلسفه اسلامی وجود دارد؟
در دورانی که فارابی و ابن سینا میزیستند، فلسفه سه شاخه داشته است: الهیات، طبیعیات و ریاضیات. آن زمان تمام علوم عقلی، با روش فلسفی دنبال میشدند و دانشمندان ما اینگونه درباره آنها میاندیشیدهاند.
درباره سوال شما باید ابتدا چند موضوع را روشن کرد. اولا آیا تمام علوم باید کاربردی باشند؟ یعنی همه باید یک روحیه پراگماتیست (عملگرا) داشته باشند و تصور شود هر علمی که کاربردی نیست بدرد نمیخورد و اصلا علم به حساب نمیآید؟ اینگونه که تمام علوم نظری از محدوده علم خارج میشوند! حال آنکه بسیاری از علوم نظری هستند. هم فیزیک نظری داریم، هم ریاضی نظری؛ تا بعدا افرادی پیدا شوند و از این علوم در راستای عمل استفاده کنند. پس این حرف که تمام علوم باید کاربردی باشند، متین نیست.
ثانیا درباره الهیات باید بگویم که الهیات درباره وجود صحبت میکند. وجودی که شامل سه امر مهم میشود: خدا، انسان و طبیعت. در الهیات میخواهیم رابطه میان خدا، انسان و طبیعت را بیان کنیم؛ همان چیزی که امروز به آن جهانبینی میگویند. جهانبینی ما قرار است سوالات کلی ما را پاسخ بدهد. سوالاتی نظیر اینکه از کجا آمدهام، به کجا میروم و آمدنم بهر چه بود. همانطور که گفتم فلسفه علم کلی است و به این سوالات کلی پاسخ میدهد. حال آیا میخواهید فلسفه به طبیعیات بپردازد؟ یعنی از کل بیرون بیاید و به جز بپردازد؟ مثل سایر علوم انسانی که مثلا به جامعه میپردازند و میشود جامعه شناسی، یا به روان میپردازند و میشود روانشناسی؟ خب اینکه دیگر فلسفه نیست! فلسفه بودن فلسفه، وابسته است به کلی بودن آن!. فلسفه با پرداختن به مسائل کلی جهانبینی درست میکند و چراغ راهی میشود برای ایدئولوژیها که به دنبال تببین بایدها و نبایدها در زندگی هستند؛ تا ببیند با توجه به جهانبینی خود باید چه کارهایی را انجام بدهند یا ندهند.
فلسفه مسیر است، نه ابزار
فلسفه با پرداختن به سوالات کلی و ایجاد جهانبینی، مسیر حرکت را مشخص میکند. سایر علوم که به آنها کاربردی میگویند، سرعت حرکت زندگی را مشخص میکنند نه مسیر را! یک مثال میزنم؛ فرض کنید یک شخصی در طول پرداختن به سوالات کلی و فلسفه ورزیدن، به پوچگرایی برسد. به این نتیجه که جهان کلا بیهوده است و ما برای هیچ اینجاییم. این فرد سپس با خود میگوید که زندگی تماما زجر کشیدن است و از آنجایی که جلوی ضرر را از هرجا بگیری منفعت است، چرا هشتاد سال زندگی کنم؟ در بیست سالگی خودم را میکشم تا دیگر رنج نبرم. خب فلسفه این فرد را به این نتیجه رسانده است. حال این خودکشی قبل از تمام علوم دیگر قرار میگیرد. در اینجا ممکن است علوم حتی به کمک به این فرد بیایند تا سریعترین و راحتترین راه را برای مردن به او پیشنهاد بدهند. این علوم کاربردی نمیگویند خود را بکش یا نکش؛ بلکه میگویند اگر قصد خودکشی داری با مشاورین ما تماس بگیر!
در مقابل ممکن است کسی فلسفه لذت را در زندگی خود جاری کند. یعنی مثل مورد قبلی معتقد باشد که هیچ دنیایی غیر از این دنیا وجود ندارد و نه خدایی وجود دارد و نه معادی. ولی این فرد طبق فلسفه و جهانبینی خود دودستی به لذتهای دنیا میچسبد تا شدت و کیفیت لذتها را افزایش دهد. در اینجا نیز علوم کاربردی به او کمک میکنند تا به هدف خویش برسد، عمرش را زیاد کند و تا آنجا که میتواند لذت ببرد.
میبینید که فلسفه مشخص میکند که یک فرد خودش را بکشد یا دودستی به دنیا بچسبد. پس فلسفه پیش از علوم کاربردی قرار میگیرد و جهت و مورد استفاده آنها را تعیین میکند. زمانی که سوار اتومبیل هستید، مسیر و جاده برای شما مهمتر است یا چراغ ماشین؟ فلسفه مسیر حرکت است و در این مسیر از هر سمتی بروی، علوم کاربردی در خدمت تو هستند.
در مباحث اسلامی هم صحبت از شهود و رسیدن به حقایق از طرق ماوراطبیعی میشود و هم صحبت از عقل و فلسفه. طبیعتا دانشگاه نمیتواند راههای ماوراطبیعی را بپذیرد؛ ولی فیلسوفان اسلامی از جمله ملاصدرا، بر شهود هم تاکید داشتهاند. آیا این مسئله امروز مانعی بر سر راه وحدت حوزه و دانشگاه نیست؟
از واژه ماوراطبیعی، مفاهیم متعددی ارائه شده است. این کلمه خیلی اوقات تصویر یک جهان بدون حساب و کتاب را در ذهن پدید میآورد و کسی که از آن سخن میگوید را عامه مردم به طور طنز، در عالم هپروت تصور میکنند. در صورتی که اینگونه نیست. بحث ماوراطبیعه، که ملاصدرا یا عرفا از آن سخن میگویند، اگر لغت ماوراطبیعه درست باشد، عالم ملکوت، عالم مثال و عالم برزخ است.
ولی باید به خاطر داشته باشیم که ملاصدرا هرگاه بر کرسی فلسفه مینشیند، فیلسوفانه سخن میگوید؛ و به غیر از عقل و منطق، به چیز دیگری تکیه نمیکند. ملاصدرا وقتی استدلال فلسفی میآورد، هرگز بحث شهود و مکاشفه و ملکوت را پیش نمیکشد. لذا شما میتوانید فلسفه ملاصدرا را، یک فلسفه محض بدانید. البته برای خود ملاصدرا، شهود و مکاشفه موید این فلسفه هستند. برای او تولید مسئله میکردند، یا او را راهنمایی میکردند که چگونه صغرا و کبرا مسئله را بچیند. ولی ملاصدرا یا هرکسی که در حکمت متعالیه قلم میزند، هنگام فلسفه ورزیدن جز بر مقدمات عقلی تکیه نمیکند. به علاوه ملاصدرا و اصحاب حکمت متعالیه هرگز از کسی نخواستهاند هنگامی که به تحصیل فلسفه مشغول است، ریاضت بکشد، مشغول سیر و سلوک شود و دانشگاه را تبدیل به خانقاه کند.
ملاصدرا و دکارت
برخی از دوستان شروع کردهاند به استخراج استدلالهای ملاصدرا از کتاب اسفار. هنگام مشاهده این استدلالها کاملا مشخص میشود که هر مسئلهای چه گزارههایی دارد و نتیجه آن چیست. و هر مسئلهای که اثبات میشده، مسئله بعدی به طور منطقی، مبتنی بر مسئله قبلی بوده است. درست مانند قضایای هندسی!
ملاصدرا و دکارت، تقریبا به طور همزمان میزیستهاند. با اینکه در دو مملکت و فضای مختلف زندگی میکردهاند، درست مثل دکارت که میخواست تمام علوم به زبان ریاضی برگرداند، ملاصدرا نیز همان استدلال ریاضیوار را دارد. ولی سعی ملاصدرا بر آن است که با این شیوه استدلال، حضور خدا را در تمام عرصهها نشان بدهد؛ آنچنان که مدنظر عرفا بوده است. به عبارتی، ملاصدرا جهان را الهی کرد!
من به عنوان یک دانشجوی پیگیر این سری مسائل، بارها چنین جملهای را از زبان دیگر دانشجویان شنیدهام: روحانیون به دلیل داشتن پیش زمینه ذهنی، هرگز نمیتوانند متفکران مستقل به حساب بیایند. نظرتان درباره این حرف چیست؟
به نظر من در این سوال برخی مفاهیم به درستی تعریف نشدهاند، و همچنین تصدیقهایی صورت گرفته، که در کلیت خود نمیتوانند صحیح باشند. مثلا منظور از دیگر دانشجویان کیست؟ آیا منظور برخی دانشجویان است؟ یا وقتی که میگویید روحانیون، منظور تمام روحانیون در تمام موقعیتهای حوزوی و دانشگاهی، و در تمام مکانهاست؟ باید ابتدا مشخص کنیم روحانی کیست؛ آیا افرادی که تحصیلات حوزوی دارند ولی لباس روحانیت را نمیپوشند، مثل مرحوم دکتر شهیدی یا دکتر دینانی، هم جزو روحانیون محسوب میشوند؟ آیا این افراد بدون لباس روحانیت، متفکر مستقل به حساب میآیند ولی اگر ملبس شوند دیگر متفکر مستقل نیستند؟
و در نهایت حکم کلی و شدیدی که صادر شده است: هرگز نمیتوانند… این حکم کلی و قاطع از کجا آمده است؟ عرض بنده این است که مبنای این حکم چیست؟ فرض کنید من بگویم تمام دانشجویان به دلیل شور جوانی و احساساتی بودن، هرگز نمیتوانند منطقی فکر کنند! زیرا من در محافلی دانشجویانی را دیدهام که به جای بحث منطقی، اقدام به هوچیگری میکردهاند. بنابراین تمام دانشجویان در هر رشته و در هر مکانی، احساساتی هستند و دور از منطق! خب این حکم درباره دانشجویان، و حکمی که در سوال مطرح شده است، هردو به یک اندازه بیمبنا و غیرعلمی هستند.
پس باید درست به قضیه نگاه کنیم و حکم کلی صادر نکنیم. ما روحانیونی مثل مرحوم علامه طباطبایی داشتهایم که آزاداندیشتر از ایشان پیدا نمیشود. همچنین اساتیدی را در دانشگاه داریم که روی برخی مسائل تعصب سختی دارند!
هیچکس بدون پیش فرض ذهنی نیست
حال ببینیم اصلا معنای متفکر مستقل و نداشتن پیشفرض ذهنی چیست؟ یعنی شخصی که وارد یک بحث میشود، پیش از آن هیچ گزارهای را تصدیق نکرده باشد. شما در تمام جهان حتی یک نفر را هم نمیتوانید پیدا کنید که بدون هیچ ذهنیتی وارد یک بحث بشود! نداشتن پیشفرض غیرممکن است، ولی میتوان، و باید، هنگام وارد شدن به یک بحث، طبق یک میزان، روش و متدی پیش برویم تا پیشفرضهای ما بر نتیجهگیری تاثیر نگذارند. در هر علمی هم روششناسی آن علم را تعریف کردهاند. به قولی نحن ابناء الدلیل، نمیل حیث یمیل (ما بنده دلیل هستیم، هرجا برود دنبال آن میرویم).
مثالی میزنم تا موضوع روشنتر شود. فرض کنید الان روز است و من هم یقین دارم که روز است؛ ولی یک نفر بیاید و بگوید که من برخلاف شما یقین دارم که الان شب است و برای این ادعا هم سه دلیل دارم. دلایلش را میگوید و من هم با روششناسی خاصی هر سه دلیل او را رد میکنم. در این شرایط آیا این شخص میتواند به من بگوید که تو چون از ابتدا باور داشتی اکنون روز است و پیشفرض ذهنی داشتی، حق نداری دلایل من را رد کنی!
به همین ترتیب اگر یک نفر هم بگوید خدا وجود ندارد و من هم معتقد باشم که خدا وجود دارد، باید بر اساس روششناسی خاص همان علمی که در چارچوب آن بحث میکنیم، خواه فلسفه باشد و خواه یکی از علوم تجربی، دلایل یکدیگر را رد کنیم. در اینجا نیز او نمیتواند به من بگوید چون تو از ابتدا به وجود خدا باور داشتی، به دلیل همین پیشفرض ذهنی داری استدلالهای مرا رد میکنی.
روحانیونی که مشغول کار علمی هستند، مظلوم واقع شدهاند
اما در اینجا باید یک واقعیتی را قبول کنم. در جو سیاسی و اجتماعی امروز، مشکلات و کمبودهایی وجود دارد که مردم آنها را حس میکنند. و روحانیونی نیز جزو مسئولان اجرایی کشور هستند، که چون لباس خاص روحانیت را بر تن دارند خیلی به چشم میآیند. اینجا شاید مردم این قضاوت را بکنند که تمام مشکلات کشور تقصیر روحانیون است. خود من وقتی با این لباس در خیابان میروم، گاهی اوقات مردم ابراز ناراحتی میکنند. خب از کوچه و بازار انتظاری نیست، اما از محافل علمی انتظار داریم که مسائل را خلط نکنند. به نظر من روحانیون حوزه و دانشگاه بسیار مظلوم واقع میشوند! این افراد دارند کار علمی خود را میکنند، ولی عدهای چون از شرایط کشور ناراضی هستند، با این روحانیون هم به طرز نامناسبی برخورد میکنند و در برابر هر حرفی که بزنند سریعا موضع میگیرند. تعمیم دادن مسائل اجتماعی و سیاسی به محافل علمی و دانشگاهی اشتباه است.
این روزها مقالات زیادی در دانشکده های فلسفه اسلامی سراسر کشور، با محوریت مطابقت نظرات ملاصدرا و سایر فیلسوفان اسلامی، با نظرات توماس اکویناس و سایر فیلسوفان اروپایی قرون وسطی نوشته میشود. به نظر شما با توجه به اینکه قرون وسطی دوران بسیار تاریکی در اروپا بوده است و امروز عموم مردم امثال توماس اکویناس را از بانیان اصلی بدبختی اروپا در آن دوران برمیشمرند، این سری مقالات باعث بدنامی ملاصدرا و سایر فیلسوفان مسلمان نمیشوند؟
در این مطلب که پژوهشهای تطبیقی و مقایسهای متعددی در دانشکدههای فلسفه سراسر کشور انجام میشود شکی نیست. اما اینکه طرفین مقایسه چه کسانی باشند را موضوع تحقیق مشخص میکند. ابتدا موضوع را مشخص میکنیم و سپس با توجه به موضوع مشخص میکنیم که نظرات چه کسانی را با هم مقایسه کنیم. از سر تففن دو نفر را با یکدیگر مقایسه نمیکنیم!
اما درباره تاریکی قرون وسطی؛ امروز در میان عموم مردم غرب دیگر بحثی درباره این موضوعات نمیشود. در محافل دانشگاهی اروپا نیز یک زمانی بود که قرون وسطی را به عنوان عصر بدبختی و تاریکی ترسیم میکردند، ولی هماکنون دیگر چنین نیست. در محافل فلسفی دانشگاههای غرب اگر ضرورت ایجاب میکند، برای تحقیق درباره یک موضوع، حتما به توماس آکویناس هم روی میآورند.
شخصا تحقیقات زیادی درباره فیلسوفان و الهیدانان اروپایی قرون وسطی داشتهام و در کنفرانسهای علمی زیادی درباره این موضوعات در کشورهای اروپایی شرکت کردهام. موضوعات این کنفرانسها عمدتا الهیات و کلام بودند که به رشته من مربوط هستند. خب در اینجا ما مطالبی از ملاصدرا، این عربی و ابن سینا را در دست داریم و زمانی که میخواهیم بررسی مقایسهای انجام بدهیم، خودبهخود در آن سو افرادی نظیر آکویناس، اکهارت و آگوستین را باید مطالعه کنیم.
بر اساس تجربه و مشاهدات عینی خودم به شما میگویم که امروزه متفکران قرون وسطی، به عنوان عامل بدبختی دیده نمیشوند و شخصیتهایی محترم به حساب میآیند. درباره همین توماس آکویناس کسانی مثل اتین ژیلسون، دنیس ترنر، نیکلاس لاش، برنارد مکگین، مایکل سلز، هیوستون اسمیت و ونسان برومر، در سراسر کشورهای غربی و در دانشگاههای بسیار معتبر، تحقیقات گستردهای انجام دادهاند و مکتب اکویناس را احیا کردهاند.
خود من نیز در زمره افرادی هستم که به کارهای تطبیقی پرداختهاند. رساله فوقلیسانس من که بعدها تحت عنوان خدامحوری، به صورت کتاب منتشر شد، مقایسهای بود میان فیلسوفان جهان اسلام و متفکر فرانسوی، مال برامش. در دوره دکتری نیز رساله من مقایسهای بود میان مایستر اکهارت، فیلسوف آلمانی دوران قرون وسطی و ابن عربی. این رساله نیز تحت عنوان کتاب وحدت وجود منتشر شده است. این قبیل کارها نه تنها باعث بدنامی فیلسوفان مسلمان نشده است، بلکه نتایج ارزشمندی نیز به دست آمدهاند. به نظرم این بررسیهای تطبیقی اکنون در تمام دنیا جاری هستند و مختص ما و گروههای فلسفه اسلامی نیست. این یک راهی است برای کشف مسائل جدید، به بهانه تطبیق و مقایسه.
امروزه در کشورهای غربی شاهد موجی هستیم که به دنبال معنویت و عرفان میگردد. ولی این افراد غالبا به سراغ ادیان شرق آسیا میروند و بودیسم و هندوئیسم را مطالعه میکنند. به نظر شما چرا عرفان و فلسفه اسلامی در جهان محبوب نیست؟
با قسمت آخر سوال شما موافق نیستم؛ چنین نیست. عرفان اسلامی که به نام تصوف نیز شناخته میشود، از محبوبیت زیادی در میان معنویتگرایان غربی برخوردار است. این افراد بسیار علاقهمند به مکتب عرفان اسلامی و تصوف هستند. امروزه شما جمع کثیری را در غرب مشاهده میکنید که به این عرفان روی آوردهاند. همچنین میبینید جمعی که به سنتگرایان معروفاند، افرادی مثل شوان، مارتین لینز، بوکهارد و خیلیهای دیگر، امروز گرایش شدیدی به عرفان اسلامی دارند. به علاوه کسانی مثل ویلیام چیتیک و جیمز موریس که در جمع سنتگرایان قرار نمیگیرند نیز، به دنبال عرفان اسلامی راه افتادهاند، کتابهای مختلفی دراینباره مینویسند و همایشهای متعدد برگزار میکنند.
محبوبیت عرفان اسلامی در غرب تا به آنجاست که ترجمهای از مثنوی معنوی مولانا، مدتها در لیست کتابهای پرفروش در ایالات متحده قرار داشت. همینطور در غرب همایشهای متعددی درباره ابن عربی برگزار میشود و بحثهای فراوانی پیرامون او شکل میگیرد. حتی در دانشگاه آکسفورد انجمنی به نام انجمن ابن عربی وجود دارد که من هم در آن سخنرانی کردهام.
مناسک بیشتر یعنی جذابیت بیشتر
اما اگر مراد شما مقایسه است که چرا اقبال به عرفانهای آسیای شرقی از لحاظ کمیت، بیشتر از اقبال به عرفان اسلامی است، این سوال صحیح میباشد. در این سالها نسبت به عرفانهای بودا و هندو اقبال بیشتری صورت گرفته است. این امر دو دلیل دارد: اولا ما در فرهنگمان کمتر اهتمام داشتیم به شناساندن آیین تصوف و افرادی نظیر مولانا و ابن عربی. در بین علمای ما محدودیتهایی وجود داشته است برای معرفی اینگونه متفکران عرفانی؛ ولی در عرفانهای هندی و چینی و ژاپنی، چنین محدودیتهایی وجود نداشته است.
ثانیا عرفان اسلامی بر معرفت و شناخت تاکید دارد، یعنی عرفان بیشتر نوعی شناخت است تا مجموعهای از مناسک و آیینها. رسوم در عرفان اسلامی حالت ثانوی دارند و بیشتر مردم آنچنان دقیق نیستند تا عرفان را به عنوان یک معرفت باطنی که خیلی هم دیر به دست میآید، دنبال کنند. مناسک و رسوم جذابیت بیشتری دارند و عرفانهای آسیای شرقی مناسک عملی متنوعتری دارند. مناسک در عرفانهای شرقی به صورت “اگر آنگاه” دستهبندی شدهاند. یعنی اگر فلان کار را انجام بدهید این نتیجه را میدهد و اگر بهمان آیین را به جا بیاورید، آن نتیجه را خواهید دید. طبعا این عرفانها جذابتر از عرفان اسلامی هستند که میگوید تو پای در ره بنه و هیچ مپرس، خود ره بگویدت که چون باید رفت! ما انسانها به طورکلی به کارهای عملی علاقه بیشتری داریم تا کارهای معرفتی.
در سالهای اخیر کتابهای داستانی-فلسفی زیادی در ایران با استقبال عموم مردم مواجه شدهاند؛ که شاید مشهورترین این کتابها، آثار اروین یالوم باشند. ولی با این حال تفکرات فیلسوفان ایرانی در بین عوام ناشناخته است و در برابر خیل عظیم جوانان طرفدار اسپینوزا، جوانان اندکی را میبینیم که پیگیر ملاصدرا باشند. هیچوقت به این فکر کردهاید که زبان نوشتارتان را سادهتر و جذابتر کنید؟
با شما موافقم که ما در برخی زمینهها کم کاری کردهایم و باید فکر خود را به کار بیندازیم تا این کمبود را جبران کنیم. در زمینه معرفی فیلسوفان و فلسفه اسلامی به شکل داستان و رمان و هندبوک، کار شایستهای تاکنون انجام نشده است. درحالی که این کار بسیار مفیدتر از خلاصه کردن آثار اندیشمندان است.
یک نمونه کوچکی از این کارها که در زمان ما انجام شده است، رمان مردی در تبعید ابدی، اثر مرحوم نادر ابراهیمی است. این رمان درباره زندگی ملاصدراست. البته ایشان تخصصی درباره ملاصدرا نداشتند، ولی به هرحال همت کردند و این رمان را نوشتند. این کتاب بسیار مورد استقبال قرار گرفت و امروز در فضای مجازی میبینیم که حتی برخی جملات این کتاب که در حقیقت نادر ابراهیمی نوشته است، به عنوان سخنان ملاصدرا منتشر میشوند! خب چنین کاری را یک کسی که رشتهاش فلسفه است نیز میتواند انجام بدهد و عرفا و متکلمان و فیلسوفان ما را بشناساند.
چند سال پیش طی یک همایش بینالمللی در اتریش، با عنوان خدا و جهانی شدن، مشاهده کردم که شرکت کنندگان در همایش، با اینکه همگی در رشته الهیات تحصیل کرده بودند، گرایشهای بسیار تخصصی دارند. مثلا گرایش الهیات و سینما، الهیات و رمان، الهیات و موسیقی و… نه فقط الهیات و هنر!. بسیار تخصصی کار میکردند و زبان الهیات را به هنر انتقال میدادند.
همچنین در انگلستان کتابی به دست من افتاد که حاوی نامههای کودکان به خدا بود. این نامهها بسیار زیبا بودند و استنتاجهایی که از آن کرده بودند بسیار جالب. خوشبختانه در کشور ما نیز این موضوع که از کودکان بخواهند به خدا نامه بنویسند، دارد جا میافتد.
داوود خباز یا دیوید بیکر؟ مسئله این است
اما این که چرا به قول شما جوانان اسپینوزا را دنبال میکنند ولی ملاصدرا را خیر، یک سری دلایل روانشناختی نیز دارد. من یکبار سر کلاس دروس عمومی که دانشجویان رشتههای مختلفی حضور داشتند، مطلبی را بیان داشتم و گفتم که این مطلب را از آخوند ملا حسینقلی همدانی نقل کردهام. متوجه شدم که لبخندی بر صورت دانشجویان ظاهر شد. احتمالا پیش خود میگفتند این آخوند ملا حسینقلی همدانی در کارنامه خود چندتا سوسابقه دارد! هم آخوند است، هم ملا و هم حسینقلی!
دفعه بعد سر کلاس گفتم که امروز میخواهم بحثی را از دیوید بیکر بیان کنم. تا اسم دیوید بیکر را شنیدند، حواس همگی جمع شد. سپس گفتم که البته منظور من از دیوید بیکر، آقای داوود خباز است که ترجمه تحتاللفظی آن میشود دیوید بیکر! من اگر همان اول میگفتم این بحث از داوود خباز است، توجهی نشان نمیدادند، ولی همین طنین اسم دیوید بیکر، تصور خاصی را در ذهن ایجاد میکند.
دلیل این امر، گره خوردگی مسائل سیاسی و اجتماعی با مسائل دانشگاهی است. ملاصدرا، ملا است ولی اسپینوزا به هرحال یک طنین غربی دارد که جوانان را جذب میکند. همیشه مرغ همسایه غاز است، خصوصا اگر غربی هم باشد! ما باید این مسئله گره خوردگی را رفع و رجوع بکنیم، زیرا باعث مظلومیت تمام آخوندها، از جمله آخوند ملاصدرا شده است.
ایسنا