سرشت فلسفیِ نقد اقتصاد سیاسی
متن پیاده شده سخنرانی عادل مشایخی در پنل موسسه “پرسش” چهارمین همایش ملی پژوهش فرهنگی- اجتماعی در جامعه ایران/ پنجشنبه ۷ دی ماه ۱۳۹۶ / دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی
گاهی اوقات به آن بخشی از گرایش چپ که دغدغه های فلسفیِ صریح تری دارد و بر اهمیت مفاهیم فلسفی تأکید می ورزد خرده می گیرند که از امور انضمامی روی گردانده و در امور انتزاعی غرق شده است. برخی حتا ادعا می کنند که هر تحلیلی اگر خالی از آمار و ارقام باشد، انتزاعی است. اما برخلاف تصور شیفتگان آمار و ارقام، ماجرا به این سادگی ها نیست. پرداختن به آمار و ارقام در چارچوب تحلیل اقتصاد سیاسی هر چند لازم است اما به خودی خود برای «نقد اقتصاد سیاسی» کافی نیست. نقد اقتصاد سیاسی با تحلیل مطابق دیسیپلینی به نام «اقتصاد سیاسی» فرق دارد. مارکس در سرمایه میگوید: «یک کالا در نگاهِ نخست چیزی بسیار پیش پا افتاده و به راحتی قابل فهم به نظر می رسد. اما تحلیل اش نشان می دهد که چیزی بسیار عجیب و غریب است، آکنده از ظرائف متافیزیکی و دقائق الهیاتی». مسلم است که دیسیپلینی به نام «اقتصاد سیاسی» ابزارهای لازم برای تحلیلِ این «ظرائف متافیزیکی و دقائق الهیاتی» را در اختیار ندارد. برای تحلیلِ این ظرائف و دقائق به سنخی از فلسفه نیازمندیم، همان سنخی از فلسفه که مارکس بنیان نهاد: بزرگیِ مارکس در این است که با اعطای کارکردی جدید به فلسفه، سرشت فعالیت فلسفی را دگرگون کرده است.
برای نقد بعد الهیاتیِ سرمایه داری، «نقد ایدئولوژی» به معنای گرامش ایی یا حتا آلتوسریِ کلمه کافی نیست. ایدئولوژی با «ااقناع» کار نمی کند: کسانی که علیه سرمایه داری نمی شورند دلیل اش این نیست که نسبت به کارکرد سرمایه داری اقناع شده اند و از نابرابری و فاصله ی طبقاتی خبر ندارند. نقد ایدئولوژی نقد آگاهی طبقاتی، بازسازی آگاهی طبقاتی نیست. ایدئولوژی بر اساس آگاهی و ناآگاهی کار نمی کند تا مثلا یک ایدئولوژی را با نشان دادن نادرستی اش یا خرافی بودن اش بتوان بی اعتبار کرد.
در این مورد باید مثال معروف مارکس را در مقدمه ی ایدئولوژی آلمانی به خاطر آورد: آن شخص ساده لوحی که خیال می کرد آدمها از آن رو در آب غرق می شوند که به جاذبه اعتقاد دارند و اگر دریابند که این اعتقاد نادرست و خرافی است دیگر در آب غرق نخواهند شد. جاذبه امری واقعی است و برای پرهیز از غرق شدن باید راهی برای غلبه بر آن پیدا کرد؛ باید با نیرویی بیش از جاذبه بر آن غلبه کرد. در مورد سرمایه داری نیز اوضاع بر همین منوال است: ادامه ی حیات سرمایه داری به سبب «جاذبه»ی آن است، برای پرهیز از غرق شدن در سرمایه داری باید با نیرویی بیش از «جاذبه»ی سرمایه داری بر آن غلبه کرد. این نکته ما را به بُعد لیبیدوییِ اقتصاد سیاسی می رساند: نقد اقتصاد سیاسی بدون تحلیل «جاذبه» یا همان بعد لیبیدوییِ سرمایه داری ممکن نیست. ایدئولوژی مندرج در کردارهای انسانهاست (نه در سرشان)، مندرج در کردارهای گفتاری و غیر گفتاریِ آنها؛ و این کردارها را میل رقم می زند نه آگاهی. نقد اقتصاد سیاسی بدون توجه به بعد لیبیدوییِ اقتصاد سیاسی ممکن نیست. اما میل یا بعد لیبیدویی که «بنیاد» کردارهاست، امری فردی یا روانشناختی نیست. گاهی اوقات به محض این که سخن از «میل» یا سایر ابزارهای نقد بعد لیبیدوییِ اقتصاد سیاسی به میان می آید، برخی فکر می کنند داریم بحث را روانشانسانه می کنیم. همانطور که فروید نشان داده است، میل به خودی خود جریانی پیشافردی و اجتماعی است. از دیدگاه لیبیدویی، جامعه نه متشکل از افراد بلکه متشکل از جریانهای میل است. هر میل شکلی از زندگی و شیوهای از سازمان یابی است. جامعه میدانِ ستیزِ جریا نهای میل است که به منزله ی شیوه های ترکیب عناصر اجتماعی، از مادی گرفته تا غیر مادی (غیر گفتاری و گفتاری) با یکدیگر در ستیزند. هر جریان میل یک «بنیاد» ارزیابی است، تبار یا «بنیاد» به معنای نیچه ای؛ بنیادِ تبارشناختیِ نظامی از ارزش ها و معناها. این تحلیل را با تحلیل گفتمان نباید اشتباه گرفت. میل چیزی است که دیسکورس ها را ممکن می کند؛ بنابراین، تحلیل اقتصاد میل با تحلیل گفتمان تفاوت دارد.
ستیز طبقاتی به معنای واقعی کلمه همین ستیز جریان های میل است. طبقه را نه فقط با کارکرد و جایگاه اش در نظام تولید، نه با علائق و منافع طبقاتی، بلکهبا میل سرشت نمایاش، با «بنیاد» ارزیابی ها و معنابخشیهایش باید شناسایی کرد. این به هیچ وجه، «فرهنگی کردنِ مفهوم طبقه» نیست، چراکه «میل بخشی از زیربناست». از دیدگاه مارکسیستی، اهمیت طبقه ی کارگر نه صرفا در فقر و ستمی که تحمل می کند، بلکه در وضعیتِ آن است، وضعیت پرولتری به منزله ی وضعیتی که در آن میل جدیدی برانگیخته می شود که به نوبه ی خود شکل جدیدی از زندگی را ممکن می کند که از اساس با شکل زندگیِ بورژوایی و ارزش ها و معناهای آن تفاوت دارد؛ شکلی از زندگی که با استفاده از مفهوم لایبنیتزیِ «نا هم امکانی»، می توان گفت با شکل بورژواییِ زندگی «نا هم امکان» است، و به همین دلیل، در «جهانِ» بورژوایی «ناممکن» به نظر می رسد؛ پتانسیلی که طبقه ی کارگر را به چیزی بیش از خودش، به چیزی بیش از هستیِ بالفعل اش، تبدیل می کند و می تواند به سایر طبقات نیز سرایت و آنها را دگرگون کند. در هر نوع تحلیل وضعیت طبقه ی کارگر باید ببینیم آن تحلیل در چه افق سیاسی ای قرار می گیرد، یعنی در چارچوب چه میل یا شیوه ی زندگی: این میل یا شیوه ی زندگی آیا تابع میل بورژوایی است یا با آن در ستیز است؟ آیا افق تحلیل مان فراهم آوردن شرایطی همسنگِ طبقه ی متوسط برای طبقه ی کارگر است، یا بر مبنای وضعیت پرولتری و نه وضعیت بالفعل طبقه ی کارگر، بناشده است و هدف استراتژیک اش شیوع و سرایت این میل در سراسر جامعه و از این طریق، دگرگون کردن همه ی طبقاتِ بالفعل است؟ به این ترتیب است که نقد اقتصاد سیاسی به جای گیرافتادن در بن بست کینه ی طبقاتی، می تواند افقی یونیورسال برای کنش سیاسی بیافریند و راه جنبشی فراگیر را هموار کند که می تواند «همگان» را مورد خطاب قرار دهد: «به ما بپیوندید!».
میل بورژوایی، آنچه طبقات بالفعل را در جهان کنونی به آنی که هستند تبدیل کرده است، همان چیزی است که تداومِ حیات سرمایه داری ممکن می کند. این میل را از طریق سمپتوم هایش، از طریق جلوه هایش در زندگیِ خودمان می توان شناسایی کرد. اما برای تحلیل این میل راهی میانبر نیز وجود دارد. باز باید به مارکس برگردیم: مارکس در سرمایه نشان داده است که میل بوروژایی بهمنزله ی بنیاد ارزیابی و معنابخشی در زندگی بورژوایی میلی دوگانه و تناقض آمیز است: «انباشت-مصرف». از یکسو، بدون زهد بورژایی و خودداری از مصرف و به جریان انداختن پول در مسیرهای گردشِ سرمایه، انباشت و درواقع ادامه ی حیات بورژوازی ممکن نیست (در ادامه ی همین سنتِ مارکسی است که بنیامین میگوید «سرمایه داری گونه ای دین است»). این میل می تواند به طبقات دیگر نیز به گونه ای متناسب با جایگاهشان در نظام تولید سرایت کند. مثال: در زبان ژاپنی کلمه ی جدیدی ساخته شده است: «کاروشی» به معنای مردن بر اثر کار بیش حد. کارمندانی که برای رقابت با دیگران تا سر حد مرگ اضافه کاری می کنند. برخی از صاحبنظران به شیوه ی آشنای مطالعات فرهنگی این امر را ناشی از فرهنگ سنتی ژاپن می دانند. اما این ربطی به فرهنگ سنتی ندارد و مربوط می شود به «جنون کار» بهمنزله ی یکی از جلوه های میل بورژوایی. در رمانِ مرگ قسطی، راوی زندگیِ برادر پدرش، آنتوان، را اینگونه خلاصه می کند: «یکدفعه به نحوی واقعاً قهرمانانه هر نوع میل و کشش گشت و گذار را در خودش سرکوب کرده بود. او هم نزدیکهای “فانوس دریایی” به دنیا آمده بود … بعد مرگ پدرشان که دبیر فرانسه بوده، سریع توی اداره ی “اوزان و مقیاسات” کاری پیدا کرد که کار واقعا مطمئنی بود. بعد هم برای اینکه خوب محکم کاری کند با یک دختر خانمِ اداره ی “آمار” ازدواج کرد. اما تمایلات گذشته گاهی به سراغش می آمد و اذیتش می کرد… هنوز سرش باد داشت، حس می کرد به اندازه ی کافی خودش را توی زمین فرو نکرده و هرچه بیشتر توی خودش جمع می شد. روز اول سال نو با زنش میآمد دیدنمان. آنقدر صرفه جویی می کردند، آنقدر به خودشان بد میگذراندند و با یک نفر هم حرف نمی زدند که روزی که ریق رحمت را سر کشیدند، هیچکس توی محل نمیدانست کی اند. همه تعجب کردند. فراماسونی مردند، شوهره از سرطان، زنه از نخوردن. زنش را که اسمش بلانش بود توی “بوت شومون” پیدا کردند. عادتشان بود که برای تعطیلات می رفتند آنجا. به هر حال چهل سال را، همیشه با هم، صرف خودکشی کردند.[i]» جلوه ی خرده بورژواییِ میلِ کاپیتالیستی. از سوی دیگر، بدون مصرف برای لذت بردن، بدون مصرف برای اطمینان خاطر از جایگاه اجتماعی، تقاضای موثر در میان نخواهد بود و چرخ سرمای هداری نمیچرخد. این دو گرایش تناقض آمیز که روح زندگی بورژوایی را دوپاره کرده است سرشت اساسیِ بعد لیبیدویی اقتصاد سرمایه داری را می سازند. امیل زولا در رماناش، پول، این دوگانگیِ تناقض آمیز را در زندگی شخصیت اصلی رمان، «ساکار»، اینگونه توصیف میکند: «رودی از میلیونها پول از میان انگشتاناش روان شده بود، با اینهمه هرگز نتوانسته بود ثروت را برده و مطیع خودش کند، همچون چیزی از آن خود که بتواند در اختیارش بگیرد، چیزی زنده و واقعی که بتواند به غل و زنجیرش بکشد. در گاوصندوق های او همیشه دروغ و افسانه مأوی گرفته بود، طلایی که همیشه از منافذ ناپیدا به بیرون می لغزید. … تاکنون مزه ی همه چیز را چشیده بود اما سیر نشده بود و می اندیشید هم مجال و هم وقت کم دارد تا دندانهایش را تا بیخ و بن در تن آدمها و چیزها فرو ببرد.[ii]» شهوتِ تملکی که در گروِ انباشت است و انباشتی که در گروِ گردشِ امری مجازی (چیزی از جنس «افسانه») است و با تملک تعارض دارد. مارکس در سرمایه وقتی میل بورژوازی را تحلیل می کند و نشان می دهد زندگی بورژوایی میان شهوت انباشت و تمایل به مصرف دوپاره شده است، فرازی از فاوست گوته را نقل میکند: دریغا، در سینه او دو روح سکنا دارند /یکی پیوسته در تکاپوی بریدن از دیگری است.»
افزون بر این، بعد الهیاتیِ سرمایه داری را می توان در ارزشی مشاهده کرد که «عالمان علم اقتصاد» برای مؤلفه های اقتصاد کلان (رشد، تورم، رکود، بیکاری) قائلند، ارزش گذاری ای که بعضی اوقات تا حد پرستش ارتقا پیدا می کند. درست همانگونه که در عهد عتیق خشنودی و ناخشنودیِ «یهوه» معیار ارزیابی وضعیتِ قوم یهود است، «عالمان علم اقتصاد» نیز فارغ از امور واقعی، درگیر اندازه گیریِ درصدهای رشد و تورم و رکود و بیکاری اند، چنانکه گویی با رسیدن به درصدهای مطلوبِ رشد و تقلیل تورم و رکود و بیکاری به درصدهای «قابل قبول»، از مصائب زندگیِ واقعی کاسته می شود. البته روشن است که همه ی این شعبدهبازی ها با ارقام و آمار و درصدها، ترفندهایی هستند تا نظام سرمایه داری بهمنزله ی «نظام مصیبت» مورد ارزیابی قرار نگیرد و شکل زندگی بورژوایی به آماج نقد تبدیل نشود. «نقد اقتصاد سیاسی» به معنای مورد نظر مارکس، ارزیابیِ دوباره ی ارزشهای سرمایه داری بر «بنیاد» پتانسیل یا شکل زندگیِ بالقوه ای است که در «وضعیتِ پرولتری» برانگیخته می شود، شکلی از زندگی که «واقعی است، گرچه بالفعل نیست، و ایدئال است اما انتزاعی نیست».
[i] . لویی فردینان سلین، مرگ قسطی، ترجمهی مهدی سحابی،مرکز، ۱۳۸۴ صص. ۷-۷۶.
[ii] . امیل زولا، پول و زندگی، ترجمهی اکبر معصوم بیگی، نگاه، ۱۳۹۳، ص. ۲۰.
موسسه مطالعات سیاسی اقتصادی پرسش