محمد بن علی بن ملکداد تبریزی ملقب به شمسالدین یا شمس تبریزی عارف و صوفی بزرگ قرن ششم در سال ۵۸۲ هجری قمری در تبریز زاده شد. شمس تبریزی در محضر استادانی چون شمس خونجی تحصیل میکردهاست. او سپس به سیر و سلوک پرداخت و در نزد پیران طریقت، کسانی چون پیر سلهباف و شیخ رکن الدین محمد سُجاسی معروف به پیر سُجاسی، به کسب معرفت پرداخت.
شمس عاشق سفر بود و عمر را به سیر و سیاحت میگذرانید و در یک جا قرار نمیگرفت. او به ناگاه وارد زندگی ملای رومی، مولانا شد و محبوب و همدم او گشت. وجود و حضور این عارف صوفی مسلک تاثیر شگرفی بر زندگی مولانا گذاشت. او مولانا را شیفته مسلک خود کرد و راهی جدید بر روی او گشود.
شاگردی و رابطه صمیمانه میان شمس و مولانا زبانزد مردم آن زمان شد به طوری که بذر کینه و دشمنی بین مریدان مولانا پاشیده شد و در نهایت شد، آن چه نباید میشد.
از سال ۱۳۹۴ با امضای رئیس شورای عالی انقلاب فرهنگی روز هفتم مهر به عنوان روز بزرگداشت شمس تبریزی نامیده شدهاست. از آن جایی که در تقویم سالانه کشورمان هر کدام از مفاخر و مشاهیر بزرگ ایرانی روزی به عنوان بزرگداشت داشتند، با پیشنهاد علی محبوبی مسئول هماهنگی این روز موافقت به عمل آمد و چون روز بزرگداشت مولوی هشتم مهر بوده روز هفتم مهر را نیز به نام شمس مزین کردند.
باقر صدری نیا، استاد ادبیات دانشگاه تبریز در مورد شمس و شخصیت او اظهار میکند: با وجود اطلاعات گوناگونی که امروزه بعد از 803 سال از غیبت نهایی شمس و یا درگذشت او از طرق مختلف اعم از منابع متقدم و پژوهشهای متاخرین در دست داریم، میتوان گفت که شمس هنوز در مرز اسطوره و تاریخ ایستاده است.
او ادامه میدهد: درست است که منابع دیرینه چون ابتدا نامه سلطان ولد، رساله فریدون سپه سالار و مناقب العارفین شمس الدین احمد افلاکی درباره او آگاهیهای سودمندی به دست میدهند و تا حدی سیمای رازآلود او را آشکار کردهاند، با این حال به نظر میرسد همچنان سیمای شمس در هالهای از رمز و راز نهفته است.
او در مورد منابعی که شمس را به ما معرفی میکند، میگوید: یکی از منابع سودمندی که شاید بیش از منابع دیگر میتواند شمس را به ما معرفی کند، مقالات اوست. این مقالات شامل گفتارهایی است که شمس در قونیه در محافل مختلف ایراد کرده و دیگران آنها را ثبت کردهاند و علیرغم گسستگی که در این سخنان وجود دارد، در مجموع از خلال آنها آگاهی های بسیار ارزندهای را درباره ویژگیهای شخصیتی او، دیدگاه او در زمینههای مختلف و مناسبات او با مولانا میتوانیم به دست بیاوریم و از این طریق تا حدی میتوان سیمای او را شناسایی کرد گرچه با همه تقلاها همچنان سیمای او در مرز اسطوره باقی میماند.
صدری نیا اضافه میکند: این آگاهیها تا حدودی میتواند چهره او را برای خواننده روشن بکند و از این طریق میشود گامی کوچک از اسطوره به سوی واقعیت برداشت. گرچه واقعیت وجودی شمس همچنان با ویژگیهای اساطیری به نوعی در هم آمیخته و دشوار میتوان این هاله رمز و راز را که گرداگرد سیما و سیرت شمس پدید آمده، کنار زد و آن سوی سیمای اساطیری اورا در نظر آورد.
او بیان میکند: شمس هرگز به رسوم خانقاهی و به هیچ رسم دیگری سر فرود نیاورد. او فقیه بود اما در هیئت فقیهان نبود، صوفی بود اما در زی اهل تصوف نبود. به نظر میرسد مشرب عرفانی او هم تفاوتهایی با مشربهای شناخته شده دارد. نمیتوان به درستی مشخص کرد که شمس چه مشربی در تصوف داشت. ملامتی بود یا قلندری، اهل صحو بود یا سکر. از هرکدام از این طیف و طایفه میتوان نشانههایی را در سخنان او و در مشرب و سلوک او پیدا کرد.
او ادامه میدهد: شمس گاهی چون ملامتیان به زهد مستور تاکید دارد و در رفتار خودش هم این را به طور آشکار بروز میدهد و بر کتمان حقیقت وجودی خود اصرار میورزد. گاهی لاقیدی قلندرانه دارد. گاهی او را پایبند به شریعت میبینیم و مشابه با اهل صحو و گاهی همچون اهل سکر، سرمست. در نتیجه میتوان گفت در مشرب عرفانی شمس همه این ها هم هست و هم نیست. یعنی نمیتوان شمس را در چارچوب یک مشرب عرفانی مشخصی قرار داد. تمایزهای قابل توجهی را میتوان با همه این مشرب های شناخته شده در روش و منش و سخنان او دید.
این استاد دانشگاه در خصوص آثار شمس اظهار میکند: به نظر من شمس دو اثر برجسته داشته است. برجسته ترین اثر او مولاناست و مولانا به نوعی شاهد صادقی بر اندیشه های شمس است. اگر دیدار شمس و مولانا در آن سه شنبه جمادیالثانی سال 642 اتفاق نمیافتاد، هرگز مولانا، مولانا نمیشد و یک فقیه دانشمند محتشم در قونیه باقی میماند و بی تردید اگر او با شمس ملاقات نمیکرد، همچنان در همان حد به عنوان یک دانشمند شناخته شده در محدوده شهر باقی میماند و مثل هزاران کس دیگری که چون او آمدهاند و رفتهاند، در تاریخ گم شده و به فراموشی سپرده میشد.
او متذکر میشود: این ملاقات با شمس بود که مولانا را دگرگون و صاحب این همه آثار شگفت کرد. مولانا پیش از دیدار با شمس چیزی جز “مجالس سبعه” نداشت. مولانا کسی بود در حد آن چیزی که ما در مجالس سبعه او میبینیم. نه دیوان شمس سروده میشد، نه فیه ما فیه و نه مثنوی معنوی. در حقیقت به نظر من، ما شمس را در سیمای مولانا میتوانیم ببینیم و مولانا برجستهترین اثر شمس است.
او میافزاید: شمس چنانچه خودش گفته اهل سخن گفتن و نوشتن نبود ولی او بود که مولانا را به سرودن و نوشتن برانگیخت بی آن که درخواست چنین چیزی از مولانا داشته باشد. در حقیقت او با تاثیری که در مولانا گذاشت، او را به عوالم دیگری کشاند؛ عوالمی که از او یک مولانا ساخت. شمس اهل تظاهر نبود. اهل تبلیغ و سخن گفتن با عوام هم نبود. خودش بارها گفته ” مرا در این عالم با این عوام هیچ کاری نیست، برای ایشان نیامدهام. این کسانی که راهنمای عالماند به حق، انگشت بر رگ ایشان مینهم”.
صدرینیا بیان میکند: به نظر میرسد که شمس آگاهانه مولانا را انتخاب کرده و به سراغ او آمده بود. از مقالات شمس میتوان استنباط کرد که شمس مولانا را از همان هنگامی که در دمشق درس میخواند، میشناخت و به نوعی زیر نظر داشته و بعد از 16 سال آشنایی دورادور بود که به سراغ او رفت. برجستهترین اثر شمس مولاناست و او هم با این اثر جاودانه شدهاست. اگر مولانا نبود، بی گمان شمس هم در تاریخ گم میشد.
او در مورد اثر دیگر شمس میگوید: دومین اثر شمس همین مقالات او است که شامل گفتارهای او در جمع یاران مولانا در قونیه است که کسانی آن را تندنویسی کردهاند و مسلما برخی از سخنان او را نتوانستهاند بنویسند و برخی از کلمات یا عبارتها از قلم آنها افتاده است و بنابراین نوعی گسست در این مقالات دیده میشود.
او ادامه میدهد: استاد محمدعلی موحد با زحمت فراوانی که کشیدهاست، این مقالات را تصییح و احیا و درنهایت معنی دار کردهاست و امروزه این مقالات در دست ماست و چنان که گفتم از طریق این مقالات و تامل در خلال آنها آگاهیهای بسیار سودمندی در مورد در مورد شمس و مشرب، عرفان، طزر سلوک، پیشینه و مناسبات او با مولانا به دست میآید.
استاد دانشگاه تبریز در مورد روابط شمس و مولانا میگوید: این که شمس با مولانا چه کرد، جای بحث و گفتگوی فراوانی دارد. به اعتقاد من شمس مطلب تازه ای به مولانا نیاموخت. مولانا به مراتب دانشمندتر از شمس بود. خود شمس در مقالاتش به این اعتراف میکند و میگوید اگر من دوباره برگردم و کودک شوم و صدسال دانش فرا بگیرم به حد مولانا نمیرسم. شمس با کسی شوخی ندارد و خیلی صریح الهجه است. گاهی زبانش تند و خودش به شدت ریاستیز است. با این حال معتقد است که
“مولانا این ساعت در ربع مسکون مثل او نباشد در همه فنون، خواه اصول، خواه فقه، و خواه نحو، و در منطق با ارباب آن به قوت معنی سخن گوید به از ایشان و با ذوق تر ازیشان، و خوبتر از ایشان، اگرش بباید و دلش بخواهد، و ملالتش مانع نیاید. و بیمزگی آن که اگر من از سر خرد شوم و صد سال بکوشم، ده یک علم و هنر او حاصل نتوانم کردن؛ آن را نادانسته انگاشته است و چنان میپندارد خود را پیش من، وقت استماع، که شرم است نمیتوانم گفتن، که بچهی دو ساله پیش پدر، یا همچو نو مسلمانی که هیچ از مسلمانی نشنیده باشد. زهی تسلیم!”
او بیان میکند: شمس دانش تازهای به او نیاموخت، نگاه تازهای به او داد و در پرتو این بینش بود که مولانا همه چیز را بعد از دیدار با شمس به گونهای دیگر دید. خدا، انسان، جهان هستی و حتی خود را به گونهای دیگر دید و این بسیار قابل تامل است و در حقیقت از این حیث بود که مولانا به مولانای دیگری بدل شد. مولانا خود گاهی به تاثیری که شمس روی او گذاشته اشاره کرده است اما این اشارات چه بسا که نتواند به درستی عمق و کیفیت آن تاثیر را بیان کند:
زاهد بودم ترانه گویم کردی/ سر حلقه بزم و باده جویم کردی سجاده نشین با وقاری بودم/ بازیچه کودکان کویم کردی
او متذکر میشود: آنچنان که از سخنان مولانا برمیآید، شمس عاشقی را به او آموخت؛ عاشقی نسبت به او، به خدا و انسان ها را. مولانا در اشعارش اشارهای به این مطلب دارد:
در مجلس عشاق قراری دگرست/
وین باده عشق را خماری دگرست
آن علم که در مدرسه حاصل کردند/
کار دگرست و عشق کاری دگرست
صدری نیا اضافه میکند: مولانا پیش از دیدار با شمس آن علومی را که در مدرسه باید آموخت، به نیکی آموخته بود و تدریس میکرد اما میگوید که این کاری دیگر است و عشق یک کار دیگر. در حقیقت آن نگاهی که شمس به او داد، موجب شد که او همه چیز را به گونه دیگری ببیند. همه انسانها را قطع نظر از آیین و مذهب و معتقدات و رنگ آنها، دوست داشتنی و شایسته حرمت بداند و این را ما در اطلاعاتی که از زندگی او از طریقی همین منابع مثل رساله سپه سالار و مناقب العارفین احمد افلاکی داریم، میبینیم.
او اظهار میکند: به نظر من شمس او را انسان دیگری کرد به طوری که مولانا خدا را هم به گونهای دیگر دید. اگر او پیش از دیدار با شمس با انسانها بر اساس میزان اعتقاد، گرایش و پایبندی آنها به کانونهای قدسی رفتار میکرد و حرمتی بر آنها میگذاشت، بعد از آن دیدار بود که همه انسانها از این جهت که انسان بودند، برای او حرمتی داشتند و و از نظر او همین که خدا از روح خود بر کسی بخشیده به تنهایی شایسته حرمت بود ولو این که آن فرد به هر آئین و دینی باشد.
او درباره مدفن شمس میگوید: تقریبا با جرات میتوان گفت آرامگاه منسوب به شمس در قونیه هیچ اصالتی ندارد و مبتنی بر هیچ سندی نیست. کشته شدن او در قونیه هم که نخستین بار احمد افلاکی آن را نقل کردهاست، از جعلیات است و ساخته و پرداخته تخیلات مریدانه افلاکی و کسانی همانند اوست. قدیمی ترین منبعی که ما در مورد شمس و مولانا داریم، مثنویهای سلطان ولد است. سلطان ولد هرگز به کشته شدن او اشاره نمیکند و میگوید که شمس تهدید کرده بود که اگر این کسان همچنان حسد بورزند و آزاردگی پدید بیاورند من چنان غیبتی میکنم که دیگر کسی مرا نبیند.
ابیاتی از ولدنامه:
خواهم این بار آن چنان رفتن/ که نداند کسی کجایم من
همه گردند در طلب عاجز/ ندهد کس نشان ز من هرگز
سالها بگذرد چنین بسیار/ کس نیابد ز گرد من آثار
این استاد ادبیات اضافه میکند: این سخن سلطان ولد پسر مولانا است و گرچه حدودا 45 سال بعد از این وقایع سروده شدهاست اما قدیمیترین اطلاعاتی است که ما در مورد غیبت شمس داریم. او به هیچ وجه اشارهای به کشتن شمس نمیکند. بعد از سلطان ولد هم که فریدون سپه سالار کتابش را نوشته و این کتاب هم بهترین تصحیحش همین تصحیحی است که استاد موحد به همراه برادرش صمد موحد تحت عنوان “رساله در مناقب خداوندگار” به دست دادهاند، در این کتاب هم به هیچ وجه به این که شمس کشته شده اشاره نشدهاست و تاکید میکند که مولانا به مدرسه رفت چون به نظر میرسد شمس در مدرسه اقامت داشت، و او را نیافت، بسیار جستجو کردند اما دیگر شمس غیبت کرده بود و بعد از او هرگز نشانی از وی به دست نیامد.
او بیان میکند: ۱۱۰ سال بعد از اینها است که شمسالدین احمد افلاکی در مناقب العارفین داستان کشته شدن شمس و احتمالا انداخته شدن جنازه او را به چاه نقل میکند و اتفاقا این منقولات را هم از قول سلطان ولد میآورد درحالی که خود سلطان ولد چنین چیزی نگفتهاست. اینها همگی داستان و ساختگی است.
او می افزاید: در این که آرامگاه شمس در قونیه قرار ندارد تقریبا تردیدی نیست اما اینکه آیا واقعا در خوی درگذشته، آیا موقع آمدن به تبریز در خوی از دنیا رفته یا به تبریز آمده و احیانا مجددا باز میگشته و در خوی از دنیا رفته و در آن جا دفن شده، اطلاعات دقیقی نداریم.
صدرینیا اظهار میکند: مرحوم استاد محمدامین ریاحی و استاد موحد اصرار میورزید که شمس در قونیه دفن شدهاست. برای این مطلب شواهدی را هم نقل کردهاند که این شواهد عمدتا از قرن 9 به بعد موجود است. درست است مثلا آثاری که استاد موحد به آن استناد میکند، از آثاری است که از نظر مورخین مورد اعتماد است مثل مجمل فصیحی نوشته فصیح کافی که به صراحت میگوید که شمس در خوی دفن شده یا شاهد صادق از محمدصادق اصفهانی باز تاکید بر این دارد که مدفن شمس در خوی است.
او میگوید: زیارت مزار شمس در خوی توسط برخی سلاطین عثمانی چون سلطان سلیمان، زمانی که بخش وسیعی از آذربایجان را تصرف کرده بودند، نشان میدهد که خود سلاطین عثمانی مثل سلطان سلیمان معتقد بودند که شمس در آن جا دفن شده است نه در قونیه اما هنوز هم با اعتماد صد در صد نمیتوان در این زمینه داوری کرد. فقط می توان گفت که احتمال مدفون شدن شمس در خوی به مراتب بیشتر است چون جای دیگری برای محل دفن او ذکر نشدهاست.
از فراق شمس دین افتادهام در تنگنا/
او مسیح روزگار و درد چشمم بیدوا
گر چه درد عشق او خود راحت جان منست/
خون جانم گر بریزد او بود صد خونبها
عقل آواره شده دوش آمد و حلقه بزد/
من بگفتم کیست بر در باز کن در اندرآ
گفت آخر چون درآید خانه تا سر آتشست/
میبسوزد هر دو عالم را ز آتشهای لا
گفتمش تو غم مخور پا اندرون نه مردوار/
تا کند پاکت ز هستی هست گردی ز اجتبا
عاقبت بینی مکن تا عاقبت بینی شوی/
تا چو شیر حق باشی در شجاعت لافتی
تا ببینی هستیت چون از عدم سر برزند/
روح مطلق کامکار و شهسوار هل اتی
جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت جمله دید/
گشته در هستی شهید و در عدم او مرتضی
آن عدم نامی که هستی موجها دارد از او/
کز نهیب و موج او گردان شد صد آسیا
اندر آن موج اندرآیی چون بپرسندت از این/
تو بگویی صوفیم صوفی بخواند مامضی
از میان شمع بینی برفروزد شمع تو/
نور شمعت اندرآمیزد به نور اولیا
(مولانا، دیوان شمس)