پدرانی از جنس صبر و استقامت…
آرام آرام روز پدر و فرخنده میلاد امیرالمومنین علی(ع) فرا میرسد و به رسم هرساله، فرزندان برای دست بوسی به محضر پدر میروند اما در این میان پدرانی هستند که به جز یک پلاک و وصیتنامه و یک سنگ قبر، هیچ نشانی از او ندارند.
تاکنون هرآنچه گفته شد، در مورد صبر مادران شهدا بود و کمتر کسی از پدران آنها برایمان گفته است؛ پدران شهید، مظهری از عشق، ایثار و استقامت هستند، پدرانی که سالهاست نبود فرزندان خود را تحمل میکنند.
وقتی با این پدران سخن میگوییم، آرامش خاصی در چهره آنها پیداست و شاید چندین سال از شهادت فرزندانشان سپری میشود اما هنوز وقتی نام آنها به میان میآید، اشک در چشمانشان جمع میشود و با صدایی لرزان میگویند؛ جگر گوشهام بود، رفت و دیگر برنگشت…
این افراد شاید فرزندان دیگری هم داشته باشند اما فرزندان شهید خود را جور دیگری میدانند البته وقتی از گذشتهی خود سخن میگویند آشکار میشود که پسران آنها مانند خودشان بوده و نمونهی بارز ضربالمثل «پسر کو ندارد نشان از پدر» کاملا به چشم میخورد.
به مناسبت همین روز مبارک به سراغ چند پدر شهید میرویم تا این روز فرخنده و میمون را به آنها تبریک بگوییم؛ البته بسیاری از آنها آنچنان تواضع دارند که مصاحبه نمیکنند و میگویند «چیزی برای گفتن ندارم» اما بالاخره میر یعقوب امام پناه، پدر شهید سید عبدالصمد امام پناه راضی میشود تا با ما گفتوگو کند.
در میان قبور مطهر شهدای وادی رحمت تبریز که پرچم سه رنگ ایران اسلامی را در کنار خود دارند، یک پرچم زرد رنگ با آرم «حزبالله» خودنمایی میکند؛ بلوک ۱۰ ردیف شش، قبر شماره یک؛ پیکر مطهر «سید عبدالصمد امام پناه» اولین شهید جبهه مقاومت اسلامی کشور را در آغوش کشیده است.
پدرانی از جنس صبر و استقامت…
حاج آقا میر یعقوب امام پناه با تمام وجود به استقبال ما میآید و ما را هدایت میکند، همسر ایشان نیز مقابل در ایستاده است و به ما خوشآمد میگوید؛ چه قدر از دیدن ما خوشحال هستند!
در اولین ورود خود به خانهی آنها چیزی که توجه ما را به خود جلب کرد، عکسهایی فرزند شهیدشان بود که در تمامی نقاط خانه به چشم میخورد.
ما را به سمتی هدایت کرده و خود را آماده میکند تا مصاحبه را آغاز کنیم؛ با توجه به اینکه به روز پدر نزدیک میشویم، کمی از سرنوشت خود برایمان نقل میکند.
او میگوید: خوشبختی و آرامش انسان به دعای خیر پدر و مادر بستگی دارد و هرکس قدر آن را نداند، عذاب میکشد؛ هر آنچه که بدست آوردم از دعای خیر پدر و مادرم است.
حاج آقا امام پناه ادامه میدهد: حدود ۱۷ سال داشتم که مادرم از دنیا رفت و شش سالی با پدر زندگی کردیم اما بعدها از پدر جدا شده و در سال ۱۳۴۰ و در اطراف خانهی خواهرم، اتاقی را اجاره کرده و زندگی مستقلی را شروع کردم، آن زمان در چلوپزی کار میکردم اما کفاف هزینهها را نمیداد.
او اضافه میکند: روزی به مسجد رفته بودم و دعا میکردم تا خداوند عنایتی کرده و شغل خوبی را نصیب من کند که خداوند دعای من را شنید و همسر خواهرم در شرکت خود، شغلی برای من پیدا کرد و من دو سال در آنجا مشغول شدم سپس به دنبال استخدام رسمی من بودند که قبول نکردم.
او یادآور میشود: بعد از آن شرکت به سمت شغل آزاد رفتم و مغازهای را اجاره کردم بعد مدتی صاحب آن مغازه آنجا را میفروخت و من با قرض و چک آنجا را از او معامله کردم و خانهای که در ساکن بودم را نیز از صاحب خانه خریدم و به لطف الهی در ۲۵ سالگی خود صاحب مغازه و خانه بودم.
این پدر شهید خاطرنشان میکند: روزی برق خانهی من را قطع کردند جویای مشکل شدم و کارشناس اداره گفت که دو بار مامور برق آمده اما کسی در را باز نکرده است و با عصبانیت به من گفت «تو که خانه داری، کار داری پس چرا زن نداری؟» به خواهرم اطلاع دادم و حاج خانم را برای من انتخاب کردند، من هم پسندیدم و از سال ۱۳۴۷ زندگی مشترک را آغاز کردیم که ثمرهی این ازدواج پنج پسر هست.
بیان میکند: فرزند اول من سید عبدالصمد بود که هنگام به دنیا آمدن آن در خانه مشغول خواندن سوره یاسین و راز و نیاز با خدا بودم، او در ۱۵ آذر سال ۱۳۴۸ به دنیا آمد اما فرزندان بعدی من در بیمارستان متولد شدند.
او با بیان اینکه قبل و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیتهای بسیاری در راه خدمت به این نظام داشتم، میگوید: قبل از پیروزی انقلاب اسلامی همراه آیت الله قاضی سوار ماشین شده و به کنسولگری آمریکا میرفتیم، دیوار آنجا بسیار بلند بود، دستهای از افراد را که شعار میدادند به گلوله بستند و بلافاصله آیت الله قاضی را برگرداندم و گفتیم شیشهها را بشکنند و با روزنامه بپوشانند تا مأموران از دود آن اذیت شده و فرار کنند.
حاج آقا یعقوب همچنین یادآور میشود: دوران دهه فجر نیز بسیار دوران عزیزی بود که امام خمینی(ره) به کشور بازگشتند و ۲۲ بهمن ماه انقلاب پیروز شد؛ بعد از پیروزی انقلاب، شبها بسیار ترسناک بود و برخی افراد از این شرایط سوءاستفاده میکردند بنابراین در محله کشیک میدادم، از کمیته مرکزی تعدادی اسلحه M1، G3 و کلت در اختیار ما گذاشته بودند و در این مدت در مسجد به تعلیم و تربیت جوانان حزب الهی مشغول بودیم.
او ادامه میدهد: بعد از کمیته مرکزی، واحد احتیاطی را در مسجد تشکیل دادیم و در خدمت آیت الله مدنی بودیم که به دستور ایشان به مدیرعاملی شرکت حوله بافان آذربایجانشرقی و غربی منصوب شدم و چهار سال مدیرعامل آنجا بودم.
او اضافه میکند: آیت الله مدنی در سال ۱۳۶۰ هنگامی که در پشت سر ایشان مشغول خواندن نماز ظهر بودیم به شهادت رسیدند که همان روز سید عبدالصمد نیز همراه من بود و از این حادثه بسیار ترسیده بود و دیگر نماز عصر را نتوانستیم اقامه کنیم.
این پدر شهید اظهار میکند: بعد از آیت الله مدنی، آیت الله مشکینی به مدت یک هفته امام جمعه تبریز بودند؛ نامهای داشتیم که به محضر ایشان بردیم و متوجه شدند که اوضاع تبریز بسیار نابسامان است، بنابراین سوی امام خمینی(ره) رفته و اجازه خواستند تا در قم فعالیت کنند و بعد از ایشان آیت الله ملکوتی، امام جمعه تبریز شدند.
او بیان میکند: صدام حمله کرده بود که نامه نوشتیم تا به جبهه اعزام شویم اما شهید علی تجلایی ما را دید و دستور داد در پشت جبهه فعالیت کنیم و توسط آیت الله ملکوتی، کمکهای مالی بسیاری را جمعآوری و اقلامی را تهیه کرده و به جبهه فرستادیم.
او یادآور میشود: در سال ۱۳۶۴ هیأت مدیره شرکت را تغییر دادند و بنابه مشکلات ایجاد شده از آنجا استعفا داده و به شغل نقاشی کردن مشغول شدم البته تا پایان جنگ هشت ساله همچنان همکاریهای خود را ادامه میدادم.
حاج آقا امام پناه اضافه میکند: کمکم فرزندانم بالغتر میشدند که سید عبدالصمد دیپلم خود را گرفت و به خدمت سربازی در اردبیل اعزام شد؛ ۱۰ روز مرخصی داشت و به تبریز آمده بود اما هنگام رفتن اطلاعی نداد که کجا میرود، او در نظر داشت به لبنان برود ولی در مرز بازرگان او را دستگیر کرده بودند و پیش من آوردند تا او را نصیحت کنم.
او میگوید: بعد از پایان خدمت سربازی تصمیم گرفت به لبنان برود اما اجازه ندادیم، بنابراین به قم رفت تا ادامه تحصیل دهد و یک سال بعد از او نیز سید محمد، فرزند دیگرم سیکل خود را گرفته و در امتحان حوزه نیز قبول شد و تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل پیش سید عبدالصمد برود.
او متذکر میشود: سید صمد در قم با دفتر حزب الله آشنا و همراه شد و برای اعزام به لبنان از رهبر معظم انقلاب اجازه گرفت؛ روز عروسی برادر زنم بود و سر ما بسیار شلوغ بود که بلیطی را تهیه کرده و آماده رفتن به لبنان بود و با حالتی خاص با من خداحافظی کرد اما اطلاع نداد که به لبنان میرود و ما هم گمان میکردیم که به قم عازم میشود که بعد از عروسی، وصیتنامه او را در کتابخانه خود دیدم که نوشته بود دیگر برنمیگردد.
پدر شهید امام پناه ادامه میدهد: شهید امام پناه بعد از تلاشهای فراوان، در نهایت بطور مستقیم از حضرت آقا حکم جهاد برای عملیات شهادت طلبانه در جبهههای جنوب لبنان را میگیرد و سپس به همراه دو تن از همرزمانش به علت نبود پرواز مستقیم «تهران-لبنان»، پرواز «تهران-دمشق» را رزرو کرده و بعد از رسیدن به دمشق در آنجا منتظر نیروهای حزبالله میمانند تا بهصورت زمینی وارد لبنان شوند.
او بیان میکند: پسرم حتی بلیط عزیمت به سوریه را نیز با هزینه شخصی و از طریق وام قرضالحسنهای که از حوزه دریافت کرده بود، پرداخت کرد.
او ادامه میدهد؛ بعد از سه روز به یکی از خانههای امن حزبالله در دمشق منتقل شده و به مدت یک هفته در قرنطینه میماند تا اطمینان حاصل شود؛ بعد از یک هفته بهصورت زمینی وارد لبنان شده و به کمپ حزبالله در منطقه صور و صیدا در جنوب لبنان وارد شده و شروع به دریافت آموزشهای لازم میکند.
این پدر شهید خاطرنشان میکند: حضور شهید امام پناه و همرزمانش در لبنان، مصادف بود با اوج درگیریهای حزب الله با صهیونیستها که در این زمان عملیاتهای استشهادی و شهادت طلبانه بهترین راه ضربه زدن به روحیه نظامی صهیویستها بود چراکه تعداد نیروهای حزبالله نسبت به صهیونیستها بسیار کم بود و از این رو مجبور بودند از عملیاتهای ایذایی و شهادت طلبانه بهره بگیرند.
او اضافه میکند: این آموزشها همزمان با شهادت علی اشمر از فرماندهان ارشد حزب الله معروف به «بدر شهدای حزب الله» بود که طی عملیاتی شهادت طلبانه توانست چندین صهیونیست را به هلاکت برساند.
حاج آقا امام پناه متذکر میشود: شهید امام پناه و همرزمانش نیز در حال تدارک و تلاش بودند تا از لحاظ روحی، نظامی و عملیاتی خود را به حدی خود برسانند که مجوز چنین عملیاتهایی را دریافت کنند اما برنامه عوض شده و در فروردین سال ۷۵ صهیونیستها عملیات خوشههای خشم را شروع کرده و حملات وسیعی به جنوب لبنان با محوریت روستای «قانا» انجام میدهند.
او میگوید: طی این عملیات، صهیونیستها زمین و آسمان را با انواع بمبهای خوشهای و فسفری مورد حمله قرار داده و حتی محل تجمع نیروهای تحت حمایت سازمان ملل را نیز مورد هدف قرار داده و قریب به ۲۵۰ زن و کودک را به شهادت رساندند و برنامهها بهم خورده و بحث عملیات شهادت طلبانه منتفی شده و دستور تجمع نیروهای حزبالله در مقرهای مشخص شده داده میشود تا رینک دفاعی را در مقابل حملات صهیونیستها مستحکم کنند.
او اظهار میکند: کاروانهای خودرویی آماده شده و به راه میافتد تا در محلهای مشخص شده تجمع کنند؛ شهید امام پناه نیز با لباس روحانیت در خودروی اولین ستون مینشیند تا گشتهای ایست بازرسی دولت و نظامی منعی برای حرکتشان ایجاد نکرده و سریعا بتوانند خود را به بیروت برسانند، چراکه دولت لبنان تحت قیومیت حزب فالانژها بوده و از روحانیت و به ویژه از سادات حساب میبردند.
این پدر شهید تاکید میکند: کاروانهای خودرویی در حین حرکت در جاده صور و صیدا و در حالیکه در آن زمان مجهز به سلاح سنگین برای مقابله به مثل نبودند مورد هدف قرار میگیرند و هلیکوپتر آپاچی رژیم صهیونیستی ستون خودرویی را در یک جنگ مستقیم و رودر رو مورد حمله قرار میدهد؛ در اولین شلیک دست مبارک شهید امام پناه قطع شده و در دومین مرحله حمله نیز سر مبارک وی از بدن جدا میشود.
او اضافه میکند: دو روز بعد خلبانهایی که به آنجا اعزام می شدند اطلاع دادند که جنازه او در آنجا مانده و بهتر است به کشور منتقل شود؛ خبر شهادت صمد را به دایی همسرم و شوهر خواهر او اطلاع داده بودند که آنها ما را سوار ماشین کرده و شهادت او را اعلام کردند و در همان زمان بود که احساس کردم انگار آب گرمی را به سرم ریختند البته قبل آن نیز من خواب این رویداد را دیده بودم.
امام پناه تاکید میکند: البته به پسر دیگرم که در قم بود نیز اطلاع داده بودند که به معراج شهدا برود و او پیکر بیسر و دست برادر خود را دیده بود و در اعصاب و روان او بسیار تاثیر گذاشته بود که بعد از این جریان گفت دیگر قم نمیروم.
او ادامه میدهد: پیکر او را از معراج شهدای تهران به معراج شهدا تبریز انتقال دادند البته آن زمان به هیچ وجه خبری از حضور نیروهای ایرانی در لبنان را آشکار نمیکردند که مراسم تشییع جنازه او در تبریز برگزار و در وادی رحمت دفن شد.
اعظم شهبازی، مادر شهید نیز میگوید: هیچ کسی مانند سید صمد در دنیا وجود ندارد که خداوند او را خلق کرده بود تا شهید شود؛ هیچ عیب و ایرادی در او نبود از پس هرکاری برمیآمد، کارهای خانه را به گونهای انجام میداد که همتا نداشت و همواره با خود میگفتم که خدایا! چگونه باید برای او همسری را انتخاب کنم.
او ادامه میدهد: او خدا پسند و انسان پسند بوده و در هر امری نمونه بود؛ روزی که میرفت گفتم سید صمد نرو، طاقت دوری تو را ندارم اما او گفت که مادر من، حضرت زهرا(س) من را دعوت کرده و باید بروم تا جوانان بعد من نیز ببینند و یاد بگیرند.
او اضافه میکند: لباس میخریدیم ابتدا باید برادرانش میپوشیدند تا کهنه شود و سپس او بپوشد، او ساده بود و شیکپوش نبود و میگفت زمانی که لباس تازهای بر تن میکنم اصلا راحت نیستم.
این مادر شهید یادآور میشود: قصد داشتم تا برای او همسری انتخاب کنم اما قبول نکرد و گفت من دختران این دنیا را نمیخواهم و همسر من در آخرت است.
او خاطرنشان میکند: بعد چند ماه نامهای از او آمد و تلفنی کرد که من نیز پشت تلفن بسیار ناراحت شدم و او گفت که آرزو داشتم با لحن خوش با من سخن بگویید چرا ناراحت شدید که این آخرین دیدار ما شد و بعد هشت و نیم ماه بعد نزدیکیهای ساعت یازده و نیم صبح خبر شهادت او را شنیدیم.
او میگوید: فرزند عزیزم، عزیز دلم رفت، او شیره جان من بود البته پسران دیگرم نیز بسیار پسران خوبی هستند و قصد داشتند تا راه برادر خود را ادامه دهند که اجازه ندادم و اکنون دو نفر آنها در سپاه خدمت میکنند.
اعظم خانم در پایان تاکید میکند: من فرزندان صالح خود را از دعای خیر پدر شوهرم دارم که میگفت چیزی برای دادن به تو ندارم اما امیدوارم خداوند متعال فرزندان خوبی نصیب تو کند.
در ادامه حاج اقا میر یعقوب امام پناه فرازهایی از وصیتنامه فرزندش را برایمان قرائت می کند؛
صوفی به ره عشق صفا باید کرد، عهدی که نمودهای وفا بایدکرد
پدر و مادر گرامی برای آخرین بار دستتان را میبوسم امیدوارم همیشه ایام را مثل امروز خوش بگذرانید. چون دیدم آمادگی پذیرش واقعیت را ندارید لذا مجبورم این گونه خداحافظی کنم. ولی راضی نمیشوم دلم می خواست صاف کنار هم بایستید و من پایتان را ببوسم و بعد با روی گشاده و بشاش از هم دیگر جدا شویم. البته باز هم به همدیگر می رسیم. ان شاءالله اگر خداوند بخواهد در آن دنیا تلافی میکنم. چون این دنیا را کوچکتر و پستتر از آن دیدم که بتوانم بوسیله آشیائش شما را مسرور کنم. علی ای حال من این را از خداوند سالهاست که خواستهام و منتظر بودم حال خداوند راضی شده و جوابم را داده است. پس شما هم راضی باشید به رضای خداوند و بدانید هر حرفی غیر این کفر و وسوسه شیطان است. اگر بغضی هم دست داد فقط و فقط به یاد مصایب اباعبدالله الحسین(ع) اشک بریزند. چون من گناهکار و عاصی چیزی نیستم که قابل این باشم. هر چه هست در دامن این بزرگواران است. گریه کنید تا دست همه ما را بگیرند. از مادرم حضرت زهرا(س) صبربخواهید. همو بودکه مرا به ساحل نجات رسانید و الا خدا میداند در چه سرگردانیای بودم. مبادا فکر کنید که مرا از دست دادهاید. بهتر است از قول شهید بهشتی برایت بگویم که میگفت: ما شهیدان را از دست ندادهایم. بلکه به دست آوردهایم و غلط است که میگویند از دست رفته خودمان هم موقعی به دست میآییم که روزی به شهادت برسیم. وصیتی هم دارم که نگذارید بعد سوء استفادهای بشود. از همه آشنایان حلیت بخواهید.
و السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
او در پایان با اشاره به آیاتی از قرآن که در مورد نیکی به پدر و مادر هستند، میگوید: به تمامی جوانان توصیه میکنم تا به والدین خود خدمت کرده و دست آنها را بگیرند چراکه دعای خیر پدر و مادر همواره با آنها همراه خواهد بود.
در ادامه مهمان پدر سرهنگ خلبان شهید محمدرضا شعبانی بودیم؛
راهی منزل آنها شدیم، همسر پیر او در را برای ما باز کرد و با خوشحالی به استقبال ما آمد، در گوشهای نشستیم تا از سخنان آنها استفاده کنیم اما متاسفانه پدر شهید، حال و روز خوبی نداشت، چشمان او به خوبی نمیدید و شنوایی او نیز کاهش یافته بود.
حیدر شعبانی در رابطه با فرزند خود به ایسنا میگوید: محمدرضا سال ۱۳۵۳ در تبریز به دنیا آمد و چهارمین فرزند من بود، او بسیار مومن، مسلمان، باایمان و خوش رفتار بود که هرچه بگویم کم گفتهام.
او ادامه میدهد: محمدرضا دوران تحصیل خود را به خوبی پشت سر گذاشت و برای در رشته هوافضا دانشگاه تهران قبول شد اما در نیمه راه رها کرده و به دلیل علاقهی فراوان خود به خلبانی برای ادامهی تحصیل به پایگاه هوایی شهید ستاری رفت و مدتی را در تبریز، اصفهان و امیدیه صرف تحصیل کرد.
او اضافه میکند: رفتار و اخلاق او بینظیر بود؛ هیچیک از نماز و روزههای او قضا نشده بود، حتی از امیدیه و اهواز به اینجا میآمد اما باز هم روزه خود را میگرفت و با جوانان امروزی بسیار متفاوت بود.
شعبانی یادآور میشود: دوره F7 را به اتمام رسانیده بود و قرار بود برای گذارندن دوره میگ ۲۹ به تبریز برگردد اما به دلیل اینکه دوست او نمره مناسبی کسب نکرده و نمیتوانست در پایگاه هوایی تبریز تحصیل کند، در امیدیه ماندند.
او خاطرنشان میکند: هفتم اردیبهشت ماه سال ۱۳۷۹ بود که ساعت ۹ صبح طبق روال گشت زنی داشتند و با دوست خود راهی شدند اما در میانه راه یکی غز موتور هواپیما f7 از کار افتاد و از برج کنترل گفتند خود را هواپیما را رها کرده و با چتر نجات پایین بیایید اما او به دلیل اینکه هواپیما در شهر افتاده و ویران میکند، قبول نکرد و در ادامه راه به کوهی برخورد کرده و شهید شد.
او میگوید: خبر شهادت او را به دخترم اطلاع داده بودند و البته ابتدا میگفتند که هواپیمای او اصابت کرده و دقیق نمیدانستند که شهید شده یا نه؛ با پایگاه امیدیه که تماس گرفتیم، جواب درستی نگرفتیم سپس آرام آرام اطلاع دادند که او زخمی شده، پست و پاهایش قطع شده، سپس گفتند قطع نخاع شده و در آخر خبر شهادت او را به ما دادند.
این پدر شهید متذکر میشود: این خبر برای ما بسیار تلخ بود و عزیزترینم، که در رفتار و اخلاق از تمامی فرزندانم بالاتر بود از پیشم رفت؛ وقتی به تبریز میآمد به تمامی کارهای من رسیدگی میکرد، او خدمت بسیاری به من کرد که هیچ وقت فراموش نمیکنم.
او همچنین بیان میکند: سه روز بعد برادران او به پایگاه امیدیه رفتند و پیکر او را تحویل گرفتند، هنگام شستوشوی جنازه من آنجا بودم و پیکر تکهتکه شده او را دیدم اما به مادرش اطلاع ندادم که مبادا ناراحتی او دو چندان شود.
او اضافه میکند: ۲۱ سال از آن روز میگذرد و هر زمانی که به باد او میافتم با تمام وجود گریه میکنم، محمدرضا مسلمان واقعی بود، صالح بود و همتایی نداشت بهگونهای که در میان همکاران خود نیز از محبوبیت بالایی برخوردار بود.
پدر شهید شعبانی میگوید: محمدرضا عاشق این نظام و امام نظام بود و همواره آرزو میکرد که شهید شود و سرانجام به آرزویش رسید و من چیزی برای گفتن ندارم چراکه همه خانوادهها فرزندان خود را فدای انقلاب کردند.
او در پایان تاکید میکند: به همه جوانان توصیه میکنم تا راه شهدا و امام خود را ادامه دهند و با تمام وجود در راه خدمت به کشور خود بکوشند.
پدران والامقامی که در راه رضای معبود از بهترین سرمایههای خویش گذشتند و فرزندان عزیز خود را در راه خدمت به اسلام و نظام مقدس جمهوری اسلامی هدیه نمودند، اسوههای ایثار و نمونههای برتر استقامت و فداکاریاند.
به گزارش باش خبر وبه نقل از ایسنا، پدران شهدا ذخیرههای ارزشمندی برای نظام و انقلاب هستند و از وجود با برکت آنها باید بهرهمند شده و از آنها درس صبر و استقامت گرفت بنابراین یاد و نام پدران عزیز شهدا مانند نام بلند شهدا باید در جامعه زنده نگه داشته شود