اخبار

وقتی غیرممکن،ممکن می شود/ آیه‌ای نجات‌بخش برای یک اسیر افیون

از همان کودکی بی‌قراری، روحی سرشار از ترس و ذهنی مملو از چرایی، سه همراه  همیشگی من بودند؛  این سه همراه، گاهی خود را همچون اژدهای دو سر نشان می‌داد و گاهی در نقش پسر بچه خجالتی قصه‌های ویکتورهوگو. اما در هر شکل و شمایلی که بود، روحم را برداشته و به این طرف و آن طرف پرتاب می‌کرد تا جایی که دیگر نایی برای آن روح زخم دیده نماند. اینها را آقا عطا میگوید. 

عینک را روی صورت‌اش فیکس می‌کند، حال چشم‌های آبی رنگ‌اش بیشتر نمایان می‌شود که دارد دردهای ناگفته و روزهای عجیب را فریاد می‌زند؛ ابرو بالا برده و ابتدا کاپوچینوی راهنمای خود را با قاشق هم می‌زند و سپس لیوان را با لبخندی سرشار از مهر به سمت او دراز می‌کند، معلوم است یک رابطه فراتر از برادری بین آنها وجود دارد و به قول خودشان به درجه خفن از رفاقت با یکدیگر رسیده‌اند.

از تیپ و قیافه‌اش می‌توان حدس زد که یک رشته ورزشی را به صورت حرفه‌ای انجام داده است جوری که ذهن آدم را به سمت گزارش‌های کشتی هادی عامل و اصطلاح معروف چغر جبد بدن‌اش می‌کشاند.

می‌گوید من از همان اول زندگی‌ام و بالا و پایین‌هایش برایتان تعریف می‌کنم ولی شما هر جا که سئوالی داشتید، بپرسید. 

همان‌طور که تعریف می‌کند:در بالاشهر تهران زندگی می‌کردیم ولی به نسبت ساکنان آن محلات، وضعیت مالی متوسط رو به پایین داشتیم و این باعث شده بود تا همیشه یک حس حقارتی نسبت به همکلاسی‌ها و دوستانم داشته باشم. 

آقا عطا ادامه می‌دهد: دل‌آشوبی، استرس و بی‌قراری سه همراه دوران کودکی، نوجوانی و جوانی من بودند و اگر خطایی کرده و یا به بی‌راهه می‌رفتم صرفا برای تسکین موقت روی این سه همراه بود. 

به او می‌گویم وقتی خانه‌اتان بالاشهر تهران بود، یعنی مشکل مالی نداشتید، پس چرا حس حقارت داشتید،می‌گوید: ما نسبت به ساکنان آن منطقه یک وضعیت متوسط رو به پایین داشتیم در حالی که همسایه‌ها وضعشان خیلی توپ بود؛ البته کار پدر من جوری بود که نان بازوی خود را می‌خورد که درآمدش نسبت به درآمد با بالانشین ها اصلا قابل قیاس نبود. 

او ادامه می‌دهد: ما سه برادر و دو خواهر هستیم، دوران کودکی پر از آشوب را سپری کرده‌ام و تا جایی که یادم می‌آید همیشه به دنبال یک مسکن موقت برای آن آشوب‌ها بودم که این منجر شده بود تا بارها مسیر را اشتباه بروم و به عبارتی به خاکی بزنم.

آقا عطا از آن روزها بیشتر می‌گوید: گاهی فکر می‌کردم اگر یک قصر کاکائویی و شکلاتی داشته باشم که هر وقت خواستم از شکلات‌هایش بخورم، می‌توانم بر این سه احساس غلبه کنم به خاطر همین مدت‌ها عاشق کاکائو بودم و از خوردنش سیر نمی‌شدم. یا مدتی بسیار پرخوری می‌کردم و اصلا به یک عادت وحشتناک در من تبدیل شده بود.

او ادامه می‌دهد: دیگر زمان مدرسه رفتنم بود و این من را بسیار زجر می‌داد زیرا من آدم اجتماعی نبودم و همیشه احساس تنهایی می‌کردم به خاطر همین علاقه چندانی برای ورود به این مرحله از زندگی نداشتم.

لبخندی زده و به حرف‌هایش ادامه می‌دهد: تازه جنگ شروع شده بود و من چاره‌ای نداشتم جز اینکه باید به مدرسه می‌رفتم، اول ابتدایی بودم که به خاطر یک نمره کم از پدرم کتک شدیدی خوردم البته کتک خوردن در خانه ما یک امر بسیار طبیعی بود و  من هم بارها به خاطر خطاهایی که از سر بی‌قراری و ترس‌هایی که داشتم،انجام می‌دادم از پدرم کتک خورده بودم. 

 به اینجای حرف‌هایش که می‌رسد، مکثی کرده و می‌گوید: غفلت از احساس بچه‌ها و تحقیر آنها در جمع و تنهایی به اندازه آسیب‌های خیلی ناهنجارتر، به آنها آسیب می‌زند که متاسفانه پدر و مادر به این نکته توجهی ندارند و اصلا برایشان مهم نیست.

او می‌گوید: بارها در جمع از بابام کتک خوردم و این کار باعث افزایش تنش‌های درونی من می‌شد تا اینکه آن نمره کم مقطع اول ابتدایی‌ام مزید بر علت شد و من به این نتیجه رسیدم که اگر درسم خوب باشد حتما می‌توانم به آرامش برسم. 

آقا عطای ۸ ساله به یکباره تصمیم می‌گیرد تا شاگرد زرنگ مدرسه شود و هر سال با معدل ۲۰ قبول می‌شد و حتی منتخب برای ثبت نام در مدرسه البرز تهران هم شد که آن زمان کار هرکسی نبود. 

او ادامه می‌دهد: از نظر درسی فوق‌العاده بودم و کسی به گرد پایم نمی‌رسید ولی این نیز باعث آرامش روحی و تسکین بی‌قراری‌هایم نمی‌شد به خاطر همین فکر کردم که بهتر است یک ورزش را به صورت حرفه‌ای ادامه دهم. 

عطا می‌افزاید: در کنار درسم، همزمان والیبال و کشتی را به صورت حرفه‌ای ادامه می‌دادم و این باعث شده بود تا روز به روز بدنم ورزیده‌تر و قوی‌تر شود و این یک حس انتقام جویانه‌ای به من می‌داد تا حساب آنهایی که من را کتک زده و اذیتم کرده بودند را برسم.

همانطور که خودش تعریف می‌کند، نمرات درس‌اش به قدری عالی بود که هیچ کسی در مدرسه نمی‌توانست از رفتارهای قلدرمابانه‌اش ایراد بگیرد.

او لابلای حرف‌هایش از یک معلم خود هم یاد می‌کند: همانطور که گفتم نمرات درسی‌ام فوق العاده بود ولی قدرتی که از طریق ورزش و کاپ‌های قهرمانی در رده‌های مختلف استانی و کشوری به دست آورده بودم باعث شده بود تا رسما به یک قلدر در مدرسه تبدیل شوم و هر کاری که دلم می خواست را انجام دهم. همیشه آخر کلاس می‌نشستم، یک روز در حال کشیدن یک تصویر نامناسب روی کتابم بودم که معلم متوجه شد و برگه نقاشی را از من گرفت؛ سرش را تکان داد ولی هیچ جایی جار نزد و آبرویم را نبرد و این باعث شد که دیگر من چنین تصاویری را نکشم.

روزهای عطا به این روال می‌گذشت و او هر روز قوی‌تر و ورزیده‌تر می‌شد؛ به قول خودش به شاخ محله‌شان تبدیل شده بود و دخترای زیادی در آرزوی ازدواج با او بودند. 

عطا می‌گوید: نه مشکلی از بابت درس داشتم و نه دیگر کسی زورش به من می‌رسید و کسی هم جرات این را نداشت تا پیش من قد علم کند البته با این حال اهل دود و دم هم نبودم ولی همه اینها باز هم آرامشی بر دل بی‌قرار و ذهن پرآشوبم نداشت.

او‌ از روزی که تصمیم می‌گیرد تا هر چی گنده‌لات محله‌شان را کتک بزند، هم برایم‌ تعریف می‌کند: جوری قوی و لات شده بودم که تصمیم گرفتم تا زهر چشم هر چی لات محل و منطقه هست را بگیرم و همین کار را هم کردم. همه این کارها دلیلی بود تا بلکه آرامشی بر بی‌قراری‌های همیشگی‌ام باشد که تمام آدرس اشتباهی بود. 

عطا ادامه می‌دهد: یک روز با پدرم سر درس بحثم شد و من به او‌ گفتم که به درس من گیر نده و من شاگرد زرنگ مدرسه‌ام ولی پدرم بحث را کش داد تا اینکه او را برداشته و روی سقف ماشین گذاشتم. این حرکت‌ام باعث شد تا یک‌حس قوی بودن به من دست دهد و لج کنم و از آن روز به بعد درس و‌ مشق را کنار بگذارم. 

عطای شاگرد اول کل منطقه، بی‌خیال مدرسه می‌شود و هر از گاهی هم به اتفاق دوستان مواد می‌کشید ولی به قول خودش معتاد نشده بود. او در ۲۱ سالگی از مادرش می‌خواهد تا برایش آستین بالا بزنند و دختر مورد علاقه‌اش را بگیرند ولی آن دختر و خانواده‌اش گزینه خوبی از نظر خانواده عطا نبودند. 

او در این خصوص می‌گوید: وقتی پدر و مادرم مخالف ازدواج من با دختر مورد علاقه‌ام شدند، من باز بی‌عقلی کرده و لجبازی خود را شروع کردم و به مادرم گفتم که تو هر دختری انتخاب بکنی، من قبول خواهم کرد. 

همان‌طور که خودش تعریف می‌کند، او‌ با یکی از دخترهای اقوام‌ دورشان نامزد می‌کند ولی هیچ علاقه‌ای به او نداشت. 

عطا ادامه می‌دهد: همان قدر که من از نامزدم خوشم نمی‌آمد، آن دختر همانقدر عاشق من بود و با همه ناملایمتی‌ها، بداخلاقی‌ها و خیانت‌های من ساخت ولی ذره‌ای برای من ارزش نداشت. 

همزمان با مراسم نامزدی عطا، پدرش هم دچار مشکلات قلبی شده بود و دلش می‌خواست تا هر چه سریع‌تر عروسی من را ببینید، او‌ در همین خصوص می‌گوید: به همین خاطر مجبور به تحمل نامزدم بود و هر بلایی بود سرش ‌آوردم تا بلکه از من دلزده شود و‌ برود ولی او ولم نمی‌کرد.

عطا،هنوز با همسرش نامزد بود که پدرش فوت می‌کند و او از این فرصت استفاده کرده تا نامزدی‌اش را بر هم زند و حتی از مادرش هم می‌خواهد تا نامزدی را کنسل کند ولی با مخالفت شدید مادر روبه‌رو می‌شود و بعد از چهلم پدر، عطا زندگی مشترک خود را آغاز می‌کند.

او‌ می‌گوید: هنوز نامزد بودم و برای سفر کاری به اصفهان رفته بودم و آنجا رسما مصرف مواد مخدر را شروع کردم. شاید باورتان نشود ولی وقتی مواد مصرف کردم انگار همه راه‌هایی که قبل آن رفته بودم اشتباه بوده و فقط این مواد بود که من را از آن بی‌قراری‌های کودکی جدا می‌کرد، اصلا حسی وصف‌ناپذیر داشتم و به گمان خود، بالاخره راه رهایی از آن آشوب‌ها را پیدا کرده بودم.

عطا ادامه می‌دهد: وقتی مواد می‌زدم اصلا هیچی برایم اهمیت نداشت و تنها عذاب زندگی‌‌ام همسرم بود؛ زن خوبی بود ولی من هیچ علاقه‌ای به زندگی با او نداشتم و همه کار می‌کردم تا بلکه به خواسته خودش از هم جدا بشویم ولی او همچنان ماند و همه اشتباهاتم، خیانت‌هایم و مواد کشیدن‌هایم را می‌دید و‌ هیچ اعتراضی نمی‌کرد. 

او اضافه می‌کند: تا جایی به همسرم بدی کردم که چند روز مانده بود تا پسرم به دنیا بیاید که از شدت درد حرف‌های من که علنا به روی خودش می‌گفتم که از تو متنفرم و چرا من را ول نمیکنی، کیسه آبش پاره شد و هر آن امکان داشت خودش و پسرم بمیرند.

عطا می‌گوید: بعد از به دنیا آمدن پسرم نیز اوضاع تغییری نکرد و من همان مرد بی‌توجه به همسر بودم که شدت مصرف مواد مخدرش هر روز بیشتر می‌شد و تمام تلاشم را می‌کردم تا از من سیر شود و یا اصلا به من خیانت کند تا بلکه من حق به جانب شده و دست پیش بگیرم.

 

او ادامه می‌دهد: روزهای تکراری من می‌گذشت که به طور اتفاقی با یک نفر آشنا شدم و این آشنایی باعث تغییرات جدی در زندگی من شد و‌‌ کل زندگی‌ام را کن فیکون کرد. 

عطا تعریف می‌کند: این فرد از جمله آدم‌های خاصی بود که من را با کتاب‌های شعر و عرفانی و فلسفی آشنا کرد؛ شاهنامه و مولانا حفظ می‌کردم و کل روزم با کتاب می‌گذشت اما در کنار این شرایط، همان فرد من را با شدیدترین مواد مخدر هم آشنا کرد و باعث شد تا مصرف ماده مخدر جدیدی را هم شروع کنم. 

او ادامه می‌دهد: شاید باورتان نشود ولی من به درجه‌ای از درک پروردگار رسیده بودم که هیچ چیزی جز خدا برایم مهم نبود. روزی همان اتفاقی افتاد که مدت‌ها منتظرش بودم، همسرم به من خیانت کرد ولی من دقیقا همان روز متوجه شدم که خیانت چقدر تلخ است و من چقدر بد کرده‌ام. 

همان‌طور که عطا تعریف می‌کند، او از خیانت همسرش مطلع می‌شود ولی به قدری با خدا حالش خوب بود که آبروی او را نبرده است؛ او می‌گوید: می‌دانستم من به این زن را خیلی اذیت داده‌ام، خیانت کرده بودم ولی وقتی خودم طعم خیانت را چشیدم، تازه متوجه شده بودم که چه کرده‌ام. 

او ادامه می‌دهد: همان روزی که متوجه خیانت همسرم شدم، رو به خدا کرده و باهاش حرف زدم با عصبانیت، همسرم را کتک زدم ولی با خودم مدام تکرار می‌کردم که مگر خودت نخواستی؟ دقیقا هر چی از خدا خواستی همان شده است، مگر غیر از این هست؟ 

عطا بعد از آن اتفاق از همسرش خواسته تا به خانه پدری‌اش رفته و درخواست طلاق بدهد و او هم همین کار را کرده ولی خانواده‌اش گفته بودند که باید مهریه‌ات را بگیری و به همین خاطر از روی اجبار دوباره زندگی مشترک خودشان را در یک خانه ادامه می‌دهند.

او ادامه می‌دهد: یادم است چهار روز پشت سر هم فقط کتاب خوانده و مواد مصرف می‌کردم؛ دلم بدجوری شکسته بودم و در عالم خودم با خدا قهر کرده بودم.

 عطا این دوران را دوران تحول خود می‌داند ولی با خدا هم قهر کرده بود اما می‌دانست که این آشی است که خودش پخته است.

او بارها برای ترک مواد اقدام کرده بود ولی موفقیتی حاصل نشده بود. حتی یکبار از خدا می‌خواهد تا سگ نگهبان کمپ بخوابد تا او بتواند فرار کند و همین اتفاق هم می‌افتاد.او معتقد است که هر چیزی از خدا خواسته است برآورده شده است. 

عطا می‌گوید: چند ماهی قبل از اینکه پاک شوم در یک حرکت انتحاری اقدام به خودکشی کردم تا به این زندگی پایان بدهم. به همین منظور خانه‌ای که از ارث به من رسیده بود را به نام همسرم، بابت مهریه زدم و بعدش تصمیم داشتم تا  خودم را  زیر ریل قطار بیاندازم که هر سه دقیقه یکبار عبور می‌کند  ولی در همین حین و جلوی ریل، یک پیام درونی در لحظه آخر نگه داشت. آن پیام به من گفت که برو از همسرت انتقام بگیر و بعد بیا خودت را بکش. 

همان‌طور که خودش می‌گوید، به قدری کتاب روانشناسی خوانده بودکه هیچ حرف و کلمه‌ای نمی‌توانست در او  اثری داشته باشد و یا او را وادار به کاری کند.

او ادامه داد: از وقتی خانه را به اسم همسرم کردم دیگر اجازه ورود به خانه خودم را نمی‌داد و حتی من را از خانه بیرون کرد؛ هر زمانی که به آنها سر می‌زدم به کلانتری خبر می‌داد تا من را از آنجا ببرند.

عطا، آن زمان اوضاع وخیمی داشت و مصرف مواد مخدرش به حداکثر رسیده بود و البته به هیچ نوع از مواد مخدر نه نمی‌گفت و هر چه به دستش می‌رسید، مصرف می‌کرد. 

او ادامه می‌دهد: من با همان پیام دلی، برگشتم تا انتقام بگیرم ولی از آن موضوع سال‌ها گذشته و من انتقام نگرفتم، به همین خاطر است که گاهی باید به حرف دلت گوش فرا دهی. 

 عطا می‌گوید: از مصرف خسته شده بودم و همسرم نیز از بابت نفقه، از من شکایت کرده و‌ جلوی قاضی به من گفت که هر کسی پولش بیشتر باشد، می‌تواند کارش را پیش ببرد.

 آیه ای از قرآن که معتادی را بعد ۱۵ سال دگرگون ساخت

همان‌طور که خودش می‌گوید او  روزهای سخت خود را می‌گذراند و ۹ ماهی هم می‌شد که پاک از مصرف مواد مخدر شده بود؛ در یکی از این روزها به مراسم ختم یکی از اقوام خود می‌رود و آنجا از آن قرآن‌های یک جزیی برای ختم قرآن به او می‌دهند و عطا با این آیه 188 سوره بقره ( و مال یکدیگر را به ناحق مخورید و آن را به نزد قاضیان نیفکنید که (به وسیله رشوه و زور) پاره‌ای از اموال مردم را بخورید با آنکه (شما بطلان دعوی خود را) می‌دانید.) زمزمه میکند و جرقه‌ای می‌شود در زندگیش.

عطا بعد از دیدن این آیه از تهران به آذربایجان‌شرقی می‌آید تا پیش مادر خود که تنها در آنجا زندگی می‌کرد، بماند، او در این خصوص می‌گوید: رسیدن به خداشناسی و‌ رسیدن به آخر خط منجر شد تا من از مواد مخدر بیزار شوم. 

او ادامه می‌دهد: اگر چاقوی تیز را دست یک فرد ناشی بدهید، دست خود را می‌برد و من هم همان فرد ناشی بودم که نمی‌توانستم از خداوند چیزهای درستی بخواهیم. 

عطا می‌گوید: من می‌توانستم از خدا بخواهم که خماری و بی‌قراری را از من بگیرد ولی من از او خواستم تا سگ کمپ را بخواباند تا من فرار کنم. 

او ادامه می‌دهد: من دست از پا درازتر پیش مادرم برگشتم و مادرم نیز به اوضاع زندگی من واقف بود و می‌دانست که نمی‌توانم از او پول بگیرم به همین خاطر به من گفت که تو کارگر من باش. 

او ادامه می‌دهد: مادرم از پنج صبح بیدار شده و به کندوهای عسل خود می‌رسد، عرقیجات گیاهی درست می‌کند و با اینکه حقوق بازنشستگی دارد ولی یک لحظه یک جا بند نیست؛ مامان کارت بانکی خود را به من داد و از من خواست تا صبر کنم و‌ در کلاس‌های انجمن معتادان گمنام شرکت کنم.

عطا بعد از مهاجرت به آذربایجان‌شرقی دوباره به انجمن NA می‌رود تا قدم‌ها را از نو‌ شروع کند؛ البته عطا ۱۵ سال قبل هم قدم‌ها را تا حدی پیش برده بود ولی احساس اینکه من از همه اینها باسوادترم، باعث شده بود تا ادامه ندهد. 

او ادامه می‌دهد: همان عطایی که احساس می‌کرد بهترین و باکلاس‌ترین و داناترین فرد روی زمین است چنان با پوست و گوشت و استخوان به این نتیجه رسیده بود که می‌تواند تا کارتن خوابی، در به دری هم برسد. 

 عطا می‌گوید: اولین قدم، روح‌ من را برداشت و به دو سالگی پر از آشوب و پرتلاطم برد. این قدم‌ها درد را با جان و دل می‌گوید، از بیماری اعتیادی حرف می‌زند که ما هیچ کدام سهمی در آن نداشتیم. 

او ادامه می‌دهد: من در NA تازه متوجه شدم که آدم بدی نبودم بلکه یک بیمار بودم، فردی بودم که فقط به جسم خود می‌رسید و از روح خود غافل بود و من در این انجمن متوجه شدم که هر دو جسم و روح نیاز به مراقبت دارند. 

عطا تاکید می‌کند: من بعد از گذراندن این قدم‌ها متوجه شدم که خداوند عادل است و این خداوند است که می‌تواند بالانس و تعادل را بین روح، روان و جسم اجرا کند و درد همه ما بی‌خدایی بود. 

او‌ اضافه کند: اگر این تعادل بین روح ، روان و‌ جسم را از بین ببریم تازه با مشکلات روبه‌رو خواهیم شد. 

همان‌طور که خودش می‌گوید، از طریق انجمن معتادان گمنام با نواقص شخصیتی خود آشنا شده است، جبران شخصیت کرده و رابطه‌اش با خدا همانند دو رفیق صمیمی است. 

او در پایان حرف‌هایش می‌گوید: یازده سال و نیم است که پاک شده‌ام ولی به این نتیجه رسیده‌ام که خداوند همه چیز از اول به ما داده‌اند ولی این ما هستیم که روی آنها را با ترس و دلهره و استرس و زشتی پوشش داده‌ایم. 

انجمن معتادان گمنام  و ۱۲ قدم

این انجمن نسبت به اعتیاد یک نگاه وسیعی دارد و صرفا اعتیاد را تا لحظه پاک شدن نمی‌داند چراکه طبق اصول ۱۲ گانه اش، یک فرد معتاد بیمار بوده و یک بیمار بعد از رفع بیماری‌اش از لحاظ روحی دچار یک خلاء می‌شود و اگر این مشکل روحی حل نشود قطعا آن بیماری دوباره در جانش ریشه خواهد گذاشت. 

انجمن معتادان گمنام فعالیت خود در ایران از سال ۱۳۶۷ و در آذربایجان شرقی از سال ۱۳۷۹ آغاز کرد و در حال حاضر  حدود ۴۰۰ هزار عضو در کشور و حدود ۳ هزار و ۵۰۰ عضو نیز در آذربایجان‌شرقی دارد. به گفته مسوولان این انجمن، در آذربایجان شرقی تاکنون ۷۹ گروه جلسه بهبودی تشکیل داده اند که از این تعداد ۷۶ گروه برای آقایان و ۳ گروه نیز مختص بانوان بوده است.

اعضای این انجمن با تشکیل جلسه های متعدد از سرنوشت مشابه و دردهای مشترک زندگی خودشان می گویند تا گام های مثبتی برای ترک اعتیاد خود و دیگران بردارد.

علاقه مندان برای عضویت در انجمن معتادان گمنام آذربایجان شرقی می توانند با شماره تلفن ۰۴۱ – ۳۲۸۴۴۷۵۸ تماس بگیرند یا از طریق آدرس اینترنتی meeting.na-iran.org ارتباط برقرار کنند.//فارس

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا