اخبار

هفده سال عاشقی

«چهارده ساله بودم که به عقد آقاسیدمحمود خلیل‌زاده درآمدم. همسرم حدود بیست سال از خودم بزرگ‌تر بود اما واقعاً دوستم داشت و من هم از همان اول عشق و علاقه زیادی به او پیدا کردم. خدا به ما چهار دختر و سه پسر داد. روزگار با همه بالا و پایینش برای من و شوهرم و بچه‌ها و نوه‌هایم به‌خوبی می‌گذشت و همه دور هم جمع بودیم تا این که مصیبت از راه رسید. هیچ بمی‌ای نتوانسته زلزله را فراموش کند.»

به گزارش ایسنا، روزنامه ایران نوشت: «آخرین روزهای پاییز است. باران باریده و هوا آغشته به نم معطر دیوارهای کاهگلی باغ‌کوچه‌ها و تن مرطوب نخل‌هاست. پوران خانم در حیاط پر از نخل و نارنج نشسته‌ است؛ در کوچه «خلیل‌زاده» باغ‌شهر بم، کنار قبر سیدمحمود و رؤیا. مثل همیشه، مثل هر ساعتی که دلش برای همسر و دخترش تنگ می‌شود.

هفده سال پیش بود که هر دو را از دست داد. وقتی جنازه‌ها را از زیر خروارها خاک یک خانه خشتی بزرگ بیرون آوردند، اجازه نداد آنها را به بهشت زهرا ببرند. دلش می‌خواست در حیاط خانه دفن‌شان کند زیر سایه درخت‌ها و آراسته به گل‌های کاغذی. می‌ترسید در آن آشفته‌حالی و بلبشوی بهشت زهرای بم جنازه‌ها گم شوند اما فقط این نبود، پوران خانم تاب دل کندن از سیدمحمود و رؤیا را نداشت. می‌خواست کنارش باشند. می‌خواست خانواده را مثل همیشه دور هم نگه دارد، چراغ خانه روشن باشد. برای همین داد زد اگر آنها را ببرید، خودم را آتش می‌زنم.

حالا هفده سال گذشته و پوران خانم مادری هشتاد ساله است: «چهارده ساله بودم که به عقد آقاسیدمحمود خلیل‌زاده درآمدم. همسرم حدود بیست سال از خودم بزرگ‌تر بود اما واقعاً دوستم داشت و من هم از همان اول عشق و علاقه زیادی به او پیدا کردم. خدا به ما چهار دختر و سه پسر داد. روزگار با همه بالا و پایینش برای من و شوهرم و بچه‌ها و نوه‌هایم به‌خوبی می‌گذشت و همه دور هم جمع بودیم تا این که مصیبت از راه رسید.»

یاد زلزله صدایش را می‌لرزاند: «هیچ بمی‌ای نتوانسته زلزله را فراموش کند. دخترم حشمت و پسرم حسن با بچه‌هایشان از ما جدا شده بودند و توی خانه، من و همسرم و دخترم رؤیا و دو پسرم علی و محمد زندگی می‌کردیم. همه ما زیر آوار شدیم. شب‌های زمستان در اتاق بزرگ جمع بودیم و بخاری نفتی بزرگ را روشن می‌کردیم. پنجشنبه، شب قبل از ۵ دی ۸۲ پیش‌لرزه‌ای حوالی ساعت ۹ شب آمد که به محمد گفتم ماشینت را جابه‌جا کن که فردا اگر زلزله شد زیر آوار نرود. به‌ علی هم گفتم داخل آشپزخانه که نوسازی شده بود و سقف محکمی داشت بخوابد. من دلم می‌خواست همگی در تالار بزرگ که سقفش تیرآهنی بود بخوابیم که اتفاقاً در زلزله پایین نیامد اما خدابیامرز آسیدمحمود ‌گفت نگران نباش زن اتفاقی نمی‌افتد.

من و رؤیا و همسرم توی اتاق بزرگ خوابیدیم و متوجه چیزی نشدیم تا پنج و بیست و هشت دقیقه صبح روز جمعه که با خشت و آجری که روی سرمان می‌ریخت از جا پریدیم. توی آن ظلمات و تاریکی هر کدام به سمتی می‌دویدیم.

زمین با صدای ترسناکی می‌لرزید و غرش می‌کرد تا این که یکباره همه جا مثل قبرستان ساکت شد. نمی‌دانم چه شد اما وقتی هوشیار شدم که هوا روشن شده بود و صدای علی و محمد توی گوشم می‌پیچید. بعد از آن دیدم که خاک را برای نجات من کنار می‌زنند. دو پسرم خودشان را از زیر آوار بیرون کشیده بودند و سراغ من آمده بودند. با چه مصیبتی بیرونم کشیدند؛ سر و دست و پایم شکسته بود. من را گذاشتند گوشه‌ حیاط که با همان حال نزار شروع کردم با جیغ و داد آسیدمحمود و رؤیا را صدا زدن. هیچ جوابی نمی‌آمد. اصرارشان می‌کردم و قسم‌شان می‌دادم، باز فایده نداشت. وقتی علی و محمد به گریه افتادند؛ جگرم تکه‌پاره شد، داغی روی دلم نشست که هنوز بعد از هفده سال هیچ مرهمی برای آن پیدا نکرده‌ام. نشستن کنار قبر سیدمحمود و رؤیاسادات دلخوشی من است و آرامم می‌کند.»

مرد همسایه که تمامی خانواده را از دست داده بود و باغبان پوران خانم که از نرماشیر خودش را به بم رسانده بود با کمک علی و محمد ساعتی بعد جنازه سیدمحمود را از زیر آوار بیرون کشیدند؛ تسبیح همیشگی‌اش که با آن ذکر می‌گفت در مشتش بود. جنازه شوهر پوران خانم همانجایی بود که خوابیده بود. اجل مهلت اندک جابه‌جایی را هم به پیرمرد نداده بود. او را گوشه حیاط گذاشتند و سراغ رؤیا رفتند. پیدا کردن جسد او در آن خانه بزرگ و اعیانی با دیوارهای بلند خشتی که یکسره آوار شده بود، کار ساده‌ای نبود.

هر بار مجبور می‌شدند چند متر آواربرداری کنند و نقطه به نقطه پایین بروند تا شاید ردی از رؤیا بیابند. شهر شلوغ و بهشت زهرا قیامت بود. پوران خانم هم با دست و پای شکسته و بدن کوفته و خون آلود لب باغچه کنار جنازه شوهر می‌نالید و انتظار رؤیایش را می‌کشید.

علی و محمد همچنان به‌دنبال خواهرشان هر طرف چاله‌ای می‌کندند اما فایده‌ای نداشت. عشرت و رفعت از راه می‌رسند که خبر مرگ خواهرشان حشمت و برادرشان حسن و همه نوه‌ها را به مادر بدهند اما با مصیبت تازه‌ای در خانه پدری رو به رو می‌شوند. شهر را صدای شیون و زاری برداشته است.

غروب جمعه دیگر رمقی برای کسی نماند اما در عمارت سیدمحمود همچنان آخرین تلاش‌ها برای یافتن رؤیا ادامه داشت. برق شهر قطع بود و پسرها ناچار آتشی کنار جنازه پدر و مادری که از هوش رفته بود روشن کردند.

هیچکس نفهمید صبح روز شنبه کی از راه رسید و چطور آن شب سرد و سوزناک آخر شد. امدادگران از راه رسیدند و تلاش برای پیدا کردن رؤیا دوباره از سر گرفته شد. آنها با این گمان که احتمالاً زمان زلزله به‌ سمت در دویده باشد، جایی را که حدس می‌زدند قبلاً در بوده کندند. مادر همچنان گوشه حیاط، کنار سیدمحمود دراز کشیده بود و زل زده بود به تپه‌ای که قبلاً خانه بود. جست و جو ادامه یافت تا این که نعش رؤیا را لای پتو گذاشتند و یاحسین گویان بالا آوردند.

پوران خانم می‌گوید: «ما که عمر خودمان را کرده بودیم کاش ما می‌رفتیم و بچه‌ها می‌ماندند. بچه‌های ما مثل گل پرپر شدند. آخ که هیچ لذتی از زندگی نبردند. خدا جوانان ما را عاقبت بخیر کند؛ خصوصاً جوانان بمی که سختی زیادی کشیده‌اند و حالا هم که زندگی این طور برای همه سخت‌ شده است. اگر الان دخترم عشرت و رفعت و پسرم علی و محمد و نوه‌هایم نبودند که روزگارم سیاه بود.

دلم خوش است که شوهرم و دخترم رؤیا، کنارم هستند. پسرم محمد و خانواده‌اش هم کنار من زندگی می‌کنند. آقا سیدمحمود پنجاه سال سایه سرم بود. هیچ دارو و دوایی نمی‌خورد، تنش سالم بود. اگر زلزله نمی‌شد هنوز هم کنار من بود. دخترم حشمت و رؤیا و پسرم حسن و نوه‌هایم را هم از دست دادم. رؤیا سی سال داشت. به من وابسته بود و بدون من جایی نمی‌رفت.

طاقت دوری رؤیا و پدرش را نداشتم. می‌خواستم همین جا کنارم باشند. پنجشنبه‌ها می‌روم بهشت زهرا سر قبر حسن و حشمت و نوه‌هایم. باور می‌کنید مطمئن نیستم آنها آنجا خاک باشند. به‌ خاطر همین به هیچ وجه دلم راضی نشد آسیدمحمود و رؤیا را هم از خانه خارج کنم. می‌خواستم مطمئن باشم کنارم هستند. همین آرامم می‌کند. در این شهر از من داغدیده‌تر هم هستند که دارند زندگی می‌کنند. ما همه همدل و همنواییم. در این هفده سال، زلزله و تمام مصیبت هایش امتحان سختی بود و هست. راضی‌ام به رضای خدا.»

هوا همچنان بوی کاهگل دیوار باغکوچه‌ها را می‌دهد و تن مرطوب نخل‌ها و نارنج‌ها. هفده سال گذشته و زندگی به شهر بازگشته اما کسی در این بم نیست که ساعت پنج و بیست و هشت دقیقه صبح جمعه دی ۸۲ را با تمام جزئیات لحظه‌به‌لحظه فاجعه، فراموش کرده باشد.»

ایسنا

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا