نویسندگی بوکسوری که میخواست دریانورد شود
میگوید در نوجوانی که سری پُرباد داشت، بوکس کار میکرد و میخواست دریانورد شود؛ علیاصغر شیرزادی حالا اما از روزگار خود در کرونا به عنوان یک نویسنده، و از اینکه در دنیای داستانهای خودش میدود، مینشیند و میخوابد میگوید.
به گزارش ایسنا، شاید اگر آقای ستایش، معلم ادبیات هنرستان صنعتی شیراز که به هیچ هنرجویی نمره کامل نمیداد، آن نمره ۲۰ را پای برگه انشای علیاصغر شیرزادی نوجوان نمینوشت، سرنوشت یکی از نویسندگان مطرحِ روزگار ما طور دیگری رقم میخورد. شاید آن نوجوان بوکس را ادامه میداد، رویای دریانوردی را پی میگرفت یا به شوق نجات جانِ کودکان فقیر و درمانده و بیمار، حالا از پسِ سالیان گذشته، پزشک حاذق کودکان بود؛ اما آن نمره ۲۰ و کتابهایی که آقای ستایش شوق خواندنشان را در شیرزادی نوجوان بیدار کرد، استعدادِ نویسندهای را شکوفا کرد و به یک ۲۰ دیگر رسید، برگزیده جایزه «۲۰ سال ادبیات داستانی» برای مجموعه داستان «غریبه و اقاقیا». علیاصغر شیرزادی از اینکه به جای همه رویاهای دیگرش، رویای نویسندگی را محقق کرده راضی است. میگوید هر چند ادبیات میتواند در بحرانها آرامشبخش باشد، اما نوشتن در روزگار سخت، کار آسانی نیست و البته فشارهای اجتماعی و اقتصادی، بازار کمرونقِ کتاب را بیش از گذشته سرد کرده است.
گفتوگو با علیاصغر شیرزادی در عصری پاییزی و البته در آستانه تولدش (۲۸ آبانماه) انجام شده است.
با کرونا «طاعون» را دوباره دست گرفتم
از نگاه شما بهعنوان نویسنده پیشکسوتی که این روزها هم با ادبیات روز ایران و جهان و هم با آثار داستاننویسان جوان آشنایی دارد، رفتن به سراغ ادبیات میتواند پناه علاقهمندان به آن در روزهای سخت باشد؟
ادبیات در مفهوم کلی آن، در فشار بحرانهای آشکار، پنهان و نیمهپنهان، میتواند دستکم به اهل و علاقهمندان خود آرامش و تعلق خاطر نسبی ببخشد. به خاطر دارم که در دوران موشکباران شهرها و جنگ، در مقایسه با زمانهای دیگر، ساعتها و روزهای بیشتری را صرف خواندن یا بازخوانی رمانهایی چون «جنزدگان»، «تسخیرشدگان» و «جنایت و مکافات» داستایفسکی یا «آنا کارنینا» و «جنگ و صلح» تولستوی، «وداع با اسلحه» همینگوی و رمانهایی از این دست میکردم. از اسفندماه پارسال که ویروس کرونا همهگیر شد، رمان «طاعون» آلبر کامو را که از سالها پیش بارها خواندهام، دوباره دست گرفتم. انگار نیازی من را برای خواندن چندباره این اثر تشویق میکرد. گذشته از روزهای سخت، مطالعه کتاب در هر وضعی، به دلیل درگیر کردن ذهن مخاطبی که به اندیشیدن علاقه دارد، سنگینی بار اضطراب را به میزان ملموسی کاهش و به خواننده آرامش میدهد.
نوشتن در بحران
از نظر شما، آثار ادبی روزهای سخت مثل دوران جنگها یا بیماریها، با آثار بقیه دوران تفاوت دارند؟
انتخاب اثر در چنین زمانهایی بستگی به علایق افراد دارد. از جنبهای دیگر، معتقدم امکان نوشتن و خلق داستان در دورههای بحرانی، مثل جنگ و بیماریهای اپیدمیک و وقتی نویسنده هم در معرض بحرانهای جمعی و فردی است، به کلی از بین میرود. این فقط تجربه من نیست، دوستانی که در سالیان دراز با آنها ارتباط داشتهام، اغلب همینطور هستند. در یورش دغدغههایی که ذهن را آشفته میکند، بدون فراغت خاطر و آرامش نسبی، تمرکز و اشتیاقی برای آفرینش داستان وجود نخواهد داشت. به گمانم حتی برای سرودن شعر هم، در چنین شرایطی مجالی باقی نمیماند. شاید بتوان اثری متوسط و گذرا خلق کرد، اما شعر عمیق نه. بهخصوص که کیفیت خلق شعر، پیچیده و رمزآمیز است و به قلیان خلاقانه اندیشه و تخیل نیاز دارد.
بهعنوان نویسنده وقتی با فشارهای روحی مواجه هستید یا حال دلتان خوب نیست، نوشتن آرامتان میکند یا خواندن؟
من نمیتوانم وقتی در منگنه فشار روحی هستم، اثری راضیکننده بنویسم. این واقعیتی است که آن را صادقانه میگویم. شاید دیگرانی بتوانند حتی در اوضاعِ روحی پرفشار، به لطف اعصاب فولادین، با کمال آرامش به خودشان سفارش داستاننویسی بدهند و در همان وضع، ظرف چند روز مجموعه داستانی هم تولید کنند. اما من جزء این گروه از افراد نیستم.
وقتی رغبتی برای ادبیات وجود ندارد
به نظر شما شرایط اجتماعی و اقتصادی جامعه، چقدر در گرایش عمومی به ادبیات یا رو برگرداندن از آن تأثیرگذار است؟
قطعا تأثیر دارد، وقتی اوضاع اجتماعی و بهویژه وضعِ اقتصادی در سطح گستردهای نابسامان باشد و مردم دغدغههای جدی و اساسی معیشتی داشته باشند، تردیدی نیست که فرصت، فراغت و رغبتی برای روی آوردن به ادبیات وجود نخواهد داشت. البته شاید استثناهایی باشد، اما از دیدگاه روانشناسی و جامعهشناسی هم، اوضاع نامناسب اجتماعی و اقتصادی تأثیر منفی بر گرایش به ادبیات دارد. باید توجه کرد که موضوع رویگرداندن از ادبیات نیست، چون در واقع مردم درباره این موضوع تصمیم نمیگیرند، بلکه بهطور طبیعی در چنین اوضاعی، اولویتهای دیگری برایشان وجود دارد. به اینترتیب بازار کتاب خواندن که در وضعیت عادی هم چندان قابل اعتنا نیست، کمرونقتر میشود. چندین قرن پیش، که شاید اوضاع معیشتی مردم قمر در عقرب بود اما ویروسی مثل کرونا در دنیا جولان نمیداد، سعدی شیرازی سروده است: «چنان قحطسالی شد اندر دمشق/ که یاران فراموش کردند عشق». یا حافظ بیهمتا که انگار همین حالا در گوشمان میخواند: «کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد؟» البته از این واقعیت میگذریم که متوسط شمارگان کتاب، به رغم افزایش جمعیت و خروجی پربرکت و بیوقفه دانشگاههای تکثیرشده، به مرز غمانگیز ۵۰۰ نسخه رسیده است.
نان و ماست خودم را میخورم
با این موضوع که برای ادبیات و مشخصاً داستان، کارکرد اجتماعی در نظر گرفته شود، موافقید؟
شاید بیشترین کارکرد اجتماعی ادبیات به مفهوم عام آن، در سخنرانیها دیده شود. نمیتوان نادیده گرفت که بسیاری از نویسندگان دیروز و امروز، آگاهانه و نیمهآگاهانه، کارکردهای مشخص، از جمله اجتماعینویسی ناب را انتخاب میکنند. باید بگویم که مطلقا در خودم گرایشی از این دست پیدا نکردهام. تا به حال نشده که با خودم بگویم حالا باید یک داستان اجتماعی بنویسم. من نان و ماست خودم را میخورم و تمایلی به چرخاندن ملاقه در حلیم حاجعباس ندارم. اهل تعیین چارچوب، ترسیم نمودار و استفاده از میزانسنج، برای محک زدن حدود اجتماعی بودن یا نبودن داستان نیستم. صدالبته با اجتماعینویسان محترم نه تنها مخالفتی ندارم، بلکه اگر لازم باشد به احترامشان کلاه از سر برمیدارم. اما به نظر من داستاننویس برای آموزش دادن اجتماع و چنین فعالیتهایی، وظیفه قطعی ندارد. داستاننویس نه قاضی است، نه معلم و نه ناصح، او تنها یک شاهد است.
نویسنده نباید و نمیتواند خاک قند بر تلخیها بپاشد
شما هم مثل شخصیتی که در داستان «غریبه و اقاقیا» خلق کردهاید، معتقدید داستانهای گذشته جذابتر از داستانهای امروزی بودهاند؟
درخشش و جذابیت داستان را در مفهوم حقیقی و جدی، در ظرفهای دیروز و امروز بررسی نمیکنم. به تاریخ ادبیات هم که برگردیم، برایم رمانِ قصهدار «دُنکیشوت» اثر سروانتس و کتاب بدون قصه «تریسترام شندی» اثر لارنس استرن، هر دو ارزشمند، دلپذیر و تازه هستند. در کنار اینها رمانهای نوپدید نویسندههایی مثل آگاتا کریستف و مارگریت دوراس را هم همانقدر ارزشمند میدانم. بنیان و سرشت آفرینشگری و طرح موضوعات ماندگار، در همه این آثار به یک اندازه دیده میشود.
فضای داستانهای شما از رنگ و لعاب شادی دروغین و تصویرهای غیرواقعی، حتی آنها که احتمالاً مخاطبان را در کوتاهمدت خوشحال میکند، فاصله دارد. مثلاً در «یک سکه در دو جیب» این پرداختن بیپرده به واقعیتهای هرچند تلخ پررنگ است. به نظر شما نویسنده در برابر حال خوب و بدی که با داستانش میسازد، مسئول است؟
نویسنده ملزم نیست طبق بخشنامه و چهارچوب دیکتهشده از سوی قدرت بنویسد. اما با رعایت دموکراسی، نویسنده ادبیات حقیقی و راستین، با هر پسند و دیدگاهی که مینویسد، در مقابل تکتک خوانندگان خود مسئول است. دایره این مسئولیت هم بسیار گسترده است و نمیتوان آن را محدود کرد. وقتی واقعیتها تلخ و آزاردهندهاند و ما نمونههای آن را هر روز میبینیم، بدیهی است که نباید و نمیتواند هل و گلاب و خاک قند بر این تلخیها بپاشد، به ابروی کور وسمه بکشد و همه فصلها را بهار جاودان بر مدار جلوه دهد.
رها و آزاد مینویسم
بعضی معتقدند خوانندگان امروز، متن سهل را انتخاب میکنند و پیچیدگیهای زبان، ساختار یا روایت داستان باعث میشود کتاب را کنار بگذارند. ویژگیهایی که شما در نوشتن از آنها دوری نمیکنید و البته بسیاری از کارهایتان هم به رغم پیچیدگیهای ساختاری و زبان چندوجهی، به چاپهای متعدد رسیده است. مثل رمان «هلالپنهان» که ظرف مدت کوتاهی چهار نوبت تجدید چاپ شد، یا مجموعه داستان «یک سکه در دو جیب». به نظرتان چرا این اتفاق افتاده و شما بهعنوان نویسنده چقدر به این موضوع اهمیت میدهید؟
در یک نظر کلی، میتوانم بگویم بیشتر مخاطبانی از این دست، کم و بیش آسانطلب هستند و احتمالاً در مقولات دیگر زندگی هم چندان اهل زحمت دادن به خود نیستند. لابد موقع کتاب خواندن هم ترجیح میدهند داستانی سهل بخوانند و معمولاً دنبال چرایی ماجراها نیستند، بلکه مدام میخواهند بدانند بعد چه میشود؟ درست مثل تماشاچیان سریالهای آبدوغخیاری! قبلاً هم دیگرانی درباره وجود نوعی پیچیدگی در آثارم صحبت کردهاند. باید بگویم هیچ عمد و اندیشه از پیش تعیینشدهای برای پیچیده نوشتن نداشتهام و ندارم. من رها و آزاد مینویسم. وقتی مشغول نوشتن داستانی هستم، به غریقی شبیهام که فقط گاهی برای نفس کشیدن سر از آب بیرون میآورد. واقعیت این است که در چنین موقعیتی، اصلاً به این موضوع که برای چه کسانی از خواص یا عوام مینویسم فکر نمیکنم.
در دنیای داستانهای خود میدوم، مینشینم و میخوابم
در داستانهای شما کشمکش انسان با خود و مونولوگ ذهنی معمولاً نقش پررنگی دارد؛ مثلاً در «هلال پنهان». این گفتوگوهای ذهنی از کجای جهان فکری شما ریشه میگیرد؟
انسان بهطور طبیعی نمیتواند در وجود خود کند و کاو کند اما برای انجام این کار تلاش میکند. علاوه بر این آدمها در تقابل با افراد دیگر، این کار را انجام میدهند. فکر میکنم به هستیشناسی، بهخصوص هستیشناسی رو به گسترشی که به داستانهای خودم تعلق دارد رسیدهام. بر همین اساس هم در دنیای داستانهای خود میدوم، مینشینم و میخوابم. به خودم اجازه رهایی میدهم و در گذر بیامان زمان، آمیزه رویاها و کابوسها مثل باد و طوفان از روزنههای ذهنم به دنیای داستان میوزد. نکتهای که باعث تعجب است اینکه همین فضای داستانی، بهویژه در اثری مثل «هلال پنهان» که حتی خودم تصور میکردم ساختار خاص و روایت فشردهای دارد، بسیار مورد توجه قرار گرفته است. همانطور که گفتید، «هلال پنهان» در مدتی نه چندان دراز، پی در پی تجدید چاپ شد و البته نقدهای متفاوت و راهگشایی هم بر آن نوشتند.
چرا در داستانهایتان، چند بار سراغ شخصیت نویسنده و موضوع نویسندگی رفتهاید؟ مثلاً در «غریبه و اقاقیا» یا «هلال پنهان»؟
شاید به دلیل شناختی بوده که از خودم، تجربهها و زندگیام در مفهوم بسیط یا مرکب داشتهام. اما رفتن سراغ نویسندهها در داستانهایم، دلیل بر این نیست که در جامعه آماری خودم محاط شدهام. لااقل به دلیل پرداختن به حرفه روزنامهنگاری در سالیان طولانی، با لایههای مختلف افراد از سنخ و صنفهای متفاوت سر و کار داشتهام. باور دارم که شناخت، حاصل انعکاس کل جهان در ذهن و اندیشه انسان است. این بازتاب، ساده نیست، بلکه فرایندهایی از مجموعهای تجریدی است که ساختارهایی از مفهومها را در بر دارد. رفتن من سراغ شخصیت نویسنده در داستان، شاید بر اساس این تعریفم از شناخت باشد.
دکانهای کلاس داستاننویسی
شما از نخستین افرادی هستید که برای کارگاههای داستاننویسی اعتبار قائل شدید. به نظر شما کارگاههای داستاننویسی فعلی که پرتعداد هم هستند، توانستهاند در تربیت و آموزش داستاننویسان نوپا موفق عمل کنند؟
داستاننویسان بهصورت خودجوش و دیمی، بدون هیچ دلخوشی و حمایتی در نهایت مظلومیت مشغول کار خود هستند. کارگاههای داستاننویسی به مفهوم کارساز آنها، تا حد زیادی راهگشا بودهاند. زندهیاد ابوالحسن نجفی در اصفهان یک گردهمایی ادبی موفق برپا کرده بود که میتوان آن را کارگاه داستاننویسی دانست؛ کارگاهی که نویسندگان شایستهای مثل بهرام صادقی و تقی مدرسی را تربیت کرد. بعدها نویسندهای قدرِ اول مثل هوشنگ گلشیری با پیگیری معلمانه کارگاهی راه انداخت که من هم حضور در آن را تجربه کردم. فضای آن کارگاهها متفاوت بود. کارگاهی بیریا که در آن شاگردان فقط برای خرید چای و شیرینی کلاس پول جمع میکردند، نه مثل دکانهای کلاس داستاننویسی که این روزها فراوان راه افتاده است. بعضی از کسانی که در این زمانه چنین کارگاههایی راه انداختهاند، حتی توانایی نوشتن یک داستان متوسط برای مجلهای عامهپسند را هم ندارند. در کارگاههای داستاننویسی سابق، شاگردانی از سنین مختلف حضور فعال داشتند و به صورت منظم داستان میخواندند، بقیه هم نقدها و نظرات خود را میگفتند. دلیل رونق آن کارگاهها که در ذهن من درخشش دارد، حضور و میدانداری داستاننویسی مانند هوشنگ گلشیری بود و حاصل آن کارگاهها هم، سر برآوردن درخشان چند داستاننویس جوان موفق شد که بعدها بعضی از آنها خودشان کارگاههای داستاننویسی قابل قبول راه انداختند. البته فعالیت صبورانه آنها هم در اوضاع فعلی، جای امیدواری دارد.
به تولید انبوه در نویسندگی اعتقادی ندارم
چرا مثل بعضی نویسندگان دیگر، فهرست کتابهای شما پرتعداد نیست و فاصله زمانی بین انتشار کتابهایتان زیاد است؟
کتابهایی که چاپ نمیشوند، شاید نوشته شده باشند. میپذیرم که برای چاپ پی در پی کتاب، کمکار بودهام اما علت و ریشه آن را هنوز به روشنی پیدا نکردهام. این را میدانم که برای نوشتن و باز هم نوشتن، بهرغم ناسازگاریهای زمان و زمانه، کماکان اشتیاق دارم. رمانها و مجموعههای نیمهتمامی هم در دست دارم که باید منتظر باشیم تا ببینیم سرنوشت آنها چه خواهد بود. به هر حال من به تولید انبوه در نویسندگی اعتقادی ندارم.
نویسندگی چه چیزی به دنیای شخصی شما اضافه کرد که اگر نوشتن را انتخاب نمیکردید، جای آن در زندگیتان خالی میماند؟
جستوجو و تلاش برای کشف معنا، چیزی است که نویسندگی به زندگی من داد. این جستوجو به من بزرگترین موهبت، یعنی ایمان مطلق را بخشید. به این فکر میکنم که نزدیک به ۱۰۰ میلیارد کهشان وجود دارد که هرکدام تقریباً ۱۰۰ میلیارد ستاره دارد، دورترین کهشانهای شناختهشده بیشتر از ۱۰ میلیارد سال نوری با ما فاصله دارد. فکر کردن به این عظمت بیکران، نه فقط به یک نویسنده، بلکه به هر فرد دیگری توانایی فروتن بودن و درک نادانی در عین ادعا میدهد و به گمانم هرکسی وقتی بزرگ میشود که خودش را جزئی از این بزرگی و لایق آن بداند.
بوکس کار میکردم و دلم میخواست دریانورد شوم
با شناختی که امروز از خودتان دارید، جز نویسندگی در چه حرفه متفاوت دیگری میتوانستید موفق ظاهر شوید؟
در نوجوانی که سر پُربادی داشتم و بوکس کار میکردم، دلم میخواست دریانورد شوم. بعدها با دیدن مرگ کودکان فقیر بر اثر بیماریهایی پیش پاافتاده، دلم میخواست پزشک شوم تا بتوانم به این بچهها کمک کنم. نشد که آن رویاها رنگ واقعیت بگیرد، اما مهم نیست، چون انتخاب کردم که نویسنده شوم. با نویسندگی در ساز و کار پیچیده روانشناسی، به نوعی آسودگی رسیدم. گاهی فکر میکنم اگر آن رویاها نشد، بهتر از آن شد. به پشتوانه این راه توانستم خودم را پیدا کنم و آشفته و حیران و مقروض زمانه نباشم.
داستایفسکی؛ برترین داستاننویس تاریخ دنیا
روزهای قرنطینه و خانهنشینی را با چه فعالیتهایی میگذرانید؟
فرصتی دست داد تا بتوانم بیشتر خلوت کنم، یادداشت بردارم و بنویسم. معمولاً در چنین حال و هوایی سراغ مرور کلیات سعدی، «شاهنامه» فردوسی، «تاریخ بیهقی» و «مثنوی معنوی» میروم. در پی علاقه شاخص خودم، سراغ بازخوانی بعضی کتابها مثل «نهنگ سفید» میروم یا رمانهای داستایفسکی. در این مدت برای چندمین بار آثار داستایفسکی را بازخوانی کردهام و هربار برایم تازگی داشته است. در واقع کتاب که عوض نشده، پس من تغییر کردهام. از همان ۱۸ سالگی که رمان «خاطرات خانه مردگان» داستایفسکی به دستم رسید و با شیفتگی و شگفتی آن را خواندم، تا همین امروز، از نظر من داستایفسکی برترین داستاننویس تاریخ دنیا بوده است.
معلم میتواند آدم را نجات دهد
و حرف آخر…
نمیخواهم از جایگاه معلمان شریف این زمان بکاهم، اما باید بگویم که تأثیرگذاری معلمان در زمان نوجوانی من با حالا به لحاظ ماهیتی متفاوت بود. معلم ادبیاتی که تعیینکننده مسیر زندگی من شد و امیدوارم هر کجا هست برومند و سلامت باشد، آقای ستایش نام داشت. این معلم با نگاه نافذ، چهرهای تکیده، قامت کشیده و صدای رسا، همیشه در خاطرم زنده است. او بود که یک هنرجو در هنرستان صنعتی شیراز را، که در رینگ بوکس دنبال مدال گرفتن بود، به خواندن و نوشتن ترغیب و تشویق کرد. معلم میتواند یک نفر را از خاک و ابتذال زندگی روزمره و کلیشهای نجات دهد و به او هویت ببخشد. اگر میخواهیم بچههای معصوم، باهوش و جستوجوگر امروزی را به اندیشیدن و کشف جهان عادت دهیم، باید به معلمان رو کنیم و این فعالیتها را از سنین پیشدبستانی جدی بگیریم. معلمان میتوانند بذر کتاب خواندن و احتیاج به فکر کردن و دانایی را در جان بچهها بکارند. شاید اینجا باید از خودمان بپرسیم چرا وضع کتاب خواندن و مطالعه به این روز رسیده است؟ زمانی بود که جمعیت کشور نصف حالا بود، تعداد تحصیلکردهها اصلاً قابل مقایسه با امروز نبود و تنها بعضی شهرها دانشگاه داشتند. حالا با اینکه در هر شهر دورافتادهای دانشگاه ساخته شده، خروجی دانشگاهها سیل فارغالتحصیلان کمدانش است. این نشان میدهد بخشی از سیستم آموزشی ما معیوب است و نمیتواند نیاز به دانستن را به افراد القا کند. اینطوری که به نظر میرسد درصد بالایی از مردم، اصلاً نیازی به بیشتر دانستن و فکر کردن احساس نمیکنند. این وضعیت خوب نیست و تا به حال تاوان و هزینه سنگین آن را پرداختهایم و اگر همینطور ادامه دهیم، باید همچنان تاوان دهیم.
معرفی کتابهای علیاصغر شیرزادی:
«یک سکه در دو جیب» – نشر افق/ نشر گویا – ۱۲۸ صفحه
«یک نقش و دو نقش»، «تاریکتر از آبی»، «روز کوتاه خاکستری»، «اندوه»، «خروس» و «یک سکه در دو جیب» عنوان شش داستان این مجموعه هستند. این مجموعه داستان حاصل درنگ نویسنده بر مناسبات انسانی است؛ حکایتی از تلاشهای از پیش باطلشده برای رهایی از سوءتفاهمها و تنگناها.
«هلال پنهان» – نشر افق/ نشر گویا – ۱۱۲ صفحه
از متن: «نگاه کنید. لکههای خون و تکههای پوست و گیسو بر دامنه پرده تور چسبیده است؛ در قاب پنجرهای که دیگر پنجره نیست. کی و کجا اتفاق افتاد؟ انگار همین دیروز بود یا پریروز غروب، دو سه کوچه بالاتر یا پایینتر از اینجا. حباب روشن شیشهای به تلنگری شکسته است و داستان ما پیش از آنکه شروع شود تمام شده است.»
«غریبه و اقاقیا» – نشر نی/ نشر علم – ۱۵۲ صفحه
این مجموعه داستان شامل ۹ داستان کوتاه با عنوانهای «با هم در غربت»، «یک حادثه کوچک کوچک»، «چاشنی تلخ»، «خیال رنگ»، «مات شده»، «دلاور»، «مغول در باران»، «با سایهها و خاکسترها» و «غریبه و اقاقیا»ست. نویسنده برای این کتاب جایزه «۲۰ سال ادبیات داستانی» را به خانه برده است.
«طبل آتش» – نشر نی/ نشر علم – ۵۹۸ صفحه
رمان «طبل آتش» در دو بخش شیراز و تهران نگاشته شده که مربوط به نسلی است که جوانی را با یاس در سالهای پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ میگذراند و از دهه ۵۰ عبور میکند و به انقلاب ۱۳۵۷ میرسد.ایسنا
انتهای پیام