موکب تک نفره حاج کاظم/ روایت پیرمردی که کنار فرات، سقا بود
حرف نمیزد، اهل قیل و قال نبود، نشسته بود کنار جادهی شط الفرات و خوشحال میشد اگر زائری را سیراب کند. زنها نشستند کنارش، روضهی علمدار خواند: «عباس پسر علی، بلند بالا، چابک، دلاور، غیور، قمر بنی هاشم، حسینش را تنها دید، زنها و بچهها را تنها دید، لبها خشک بود، چشمها خون شده بود، رفت سمت امام حسین (ع): «مولا، اجازه بده جهاد کنم» اما حسین چه گفت؟ یک نگاه به بدنهای خونین و تکه تکهی اصحاب و هاشمیون انداخت، بعد یک نگاه به قمر بنی هاشم؛ یک نگاه به خیمهها و غربت زنها و بچهها انداخت، دوباره یک نگاه به قمر بنی هاشم، دستش را گرفت: «بمان برادر، تو علمدار سپاه کوچک حسینی، علم اگر بر زمین بیفتد…»
زنها که روضه به اینجا رسید آشوب شدند، حاج کاظم اما آشوبتر: «ابوفاضل چه کار کرد؟ آی مادر و پدرم به فدایت آقا؛ یک دست علم گرفت و یک دست مشک، نشست روی اسب، بانو سکینه دوید و افسار اسبش را گرفت: «تشنهایم عمو، ببین زبانهایمان را که به سقف دهان چسبیده، میروی که آب بیاوری؟» ابوفاضل تاخت، انگار حیدر کرار بود که رجز میخواند، رفت تا رسید کنار همین فرات…» نفسهای حاج کاظم سنگین شد، روی دستش تکیه داد و شروع به گریه کرد.
همسایه فرات
انگار رنگ سیاه کفاف نشان دادن عزای حاج کاظم را نمیداد، یک مشت از خاک کف پای زوار را برمیداشت و در کاسه با آب فرات یکی میکرد و به دشداشهاش میکشید، به چفیهاش میکشید، به محاسنش میکشید و زمزمهی لبهایش «لا یوم کیومک یا اباعبدالله» بود.
نشستم کنارش، خواستم سوالی بپرسم از روزگارش اما دوباره روضه خواند، انگار با زبان بیزبانی داشت این را به من میفهماند که دختر، اینجا هر حرفی غیر از ذکر حسین (ع) خسارت است؛ لبهایش لرزید: «این فرات را ببینید، ببینید چطور جاریست، میبینید چقدر زلال است؟ اما حبیبم حسین را از آن محروم کردند، لبهای محبوبم حسین شکافته بود و خون میچکید اما آبش ندادند؛ عباس میانهی همین فرات ایستاد، باد در زلفهایش میوزید و پشت بازوان ستبرش رو میگرفت، ایستاد و یک کف دست آب برد اما چه؟ بنوشد؟ نه، هیهات، ام البنین شیر تربیت کرده بود؛ آب را پاشید توی صورت فرات، من هنوز صدای قمر بنی هاشم را میشنوم، میدانید چه گفت؟ نمیشنوید؟ آهای فرات، تو برایشان بخوان»
ای نفس وای بر تو
صدای حاج کاظم معمولی بود، یک صدای پیر و خشدار و از نفس افتاده اما برای علمدار که شور گرفت دلم تکه تکه شد، شانههایش از هق هقِ بغض تکان میخورد و نگاهش به سوی فرات بود: «بخوان فرات، با من بخوان: یا نفس من بعد الحسین هونی، وبعده لا کنت أن تکونی، هـذا الحسیـن وارد المنـونی، وتشربین بارد المعینی؟!»//فارس