اخبار

ماجرای فوتبالیست یاغی و قمه‌کش/ مردی که از مرداب زندگی، گلستان ساخت

ماجرای فوتبالیست یاغی و قمه‌کش/ مردی که از مرداب زندگی، گلستان ساخت

ابراهیم در خانواده‌ای فقیر به دنیا آمد، در ایام جوانی در دام اعتیاد افتاد؛ به یکی از بزرگترین اشرار تهران تبدیل و در نهایت زندانی شد، اما پس از آشنایی با انجمن معتادان گمنام مسیر زندگی‌اش تغییر یافت.

ماجرای فوتبالیست یاغی و قمه‌کش/ مردی که از مرداب زندگی، گلستان ساخت

: ما با صدای بلند در NA فکر می‌کنیم و قضاوت در این انجمن حرام است، این‌ها حرف‌های ابتدایی ابراهیم گزارش‌مان است.

نامش ابراهیم است و از همان اول ریش و قیچی را به خودش می‌سپارم تا از هر جایی که دوست دارد، برایم تعریف کند؛ اصرار دارد تا نام  NA (انجمن معتادان گمنام) پررنگ‌تر از داستان زندگی‌اش باشد و معتقد است که نام این انجمن و کارهایی که در آن انجام می‌گیرد، باید گفته شود وگرنه هر فردی در کره زمین یک قصه برای گفتن دارد.

به او قول می‌دهم تا بخش غالب گزارش در مورد “انجمن معتادان گمنام” باشد ولی او نیز حتما از تلخ و شیرین زندگی ۴۲ ساله‌اش برایمان بگوید.

آقا ابراهیم می‌گوید: در یک خانواده پرجمعیت و فقیر به دنیا آمدم؛ خانه‌مان در جوادیه تهران بود و البته خانه که چه عرض کنم، یک خانه قدیمی که ۳۰ سال پیش، ۵۰ ساله بود و غیر از ما چهار خانواده دیگر هم در آنجا زندگی می‌کردند. حمام و توالت مشترکی داشتیم و هر صبح برای اینکه بتوانیم از سرویس بهداشتی استفاده کنیم، باید ساعت‌ها منتظر می‌ماندیم.

او ادامه می‌دهد: پدرم حصیر می‌بافت، از این رو اکثر روزهای سال را در مناطق گرمسیری به سر می‌برد و مادرم نیز در بافت حصیر به او کمک می‌کرد و برخی کارهای دیگر از جمله رخت‌شویی، سبزی پاک‌کنی انجام می‌داد تا بلکه خرج خانه‌مان در بیاید.

عاشق ساندویچ بربری‌های ۳ تومنی مدرسه بودم اما هیچ وقت پولش را نداشتم

به اینجای حرف‌هایش که می‌رسد، آهی کشید و می‌گوید: ما چیزی به نام پول توجیبی نداشتیم و همیشه دلم پر میزد تا من هم یک روز مثل بقیه همکلاسی‌هایم از آن ساندویچ بربری‌هایی که توش پر از کالباس  بود و در بوفه مدرسه به قیمت ۲ تومن می‌فروختند، بخورم ولی این یک خیال خام در ذهن یک کودک 7،8 ساله بود تا جایی پیش رفت که باعث سرکشی هرچه بیشترم می‌شد.

آقا ابراهیم ادامه می‌دهد: این را هم بگویم که مواد مخدر در خانواده پدریم و برای شخص پدرم مثل نخود و کشمش بود و هیچ ابایی از مصرف نداشتند و حتی برای اینکه به یک میهمان، میزبانی فوق‌العاده از خود نشان دهند، حتما سیخ و پیک نیک جلوی او می‌گذاشتند اما برخلاف خانواده پدری، خانواده مادریم بود که بسیار افراد متعصب، مذهبی و به دور از دود و دم بودند.

به گفته خودش، ابراهیم یکی از استعدادهای بزرگ فوتبال هم بود و دلیل اصلی که از مدرسه اخراج نمی‌شد، همین استعداد ذاتی او بود که برای مدرسه مقام‌آفرین می‌شد تا جایی که همه سر کلاس درس می‌رفتند و او به جای درس در حیاط مدرسه فوتبال بازی می‌کرد و کسی هم کاری به کارش نداشت.

استعداد فوتبالیم  مانع اخراجم از مدرسه می‌شد

او در این خصوص می‌گوید: بارها به خاطر کشیدن سیگار در مدرسه به دفتر مدرسه رفته بودم ولی مدیرمان به خاطر جام‌هایی که از صدقه سر من در مسابقات فوتبال نصیب  مدرسه‌مان می‌شد، من را اخراج نمی‌کرد و به عبارتی جام‌ها بیشتر از تربیت من برایشان می‌چربید.

ابراهیم در میان حرف‌هایش از دزدی‌های کوچکی مثل برداشتن پول از جیب پدر و مادر و فک و فامیل هم برایم تعریف می‌کند که یک روز پول یکی از میهمانشان از شهرستان را برمی‌دارد که حاصل یک سال زحمت او بود ولی نکته جالب اینجاست که اصلا ابراهیم ۱۰ ساله، به غیر از ۱۰، ۲۰ و ۵۰ تومنی، پول دیگر نمی‌شناخت و نمی‌دانست پولی که برداشته است ۱۵۰۰ تومان است و وقتی یکی از همکلاسی‌هایش پول.های ابراهیم را می‌بیند، زرنگی کرده و آنها را با ۲ سکه ۵۰ تومنی عوض می‌کند و ابراهیم هم با آن پول‌ها دلی از عزا در می‌آورد ولی وقتی به خانه می‌رسد با اوضاع قمر در عقربی روبه‌رو می‌شود.

وقتی سیخ مصرف مواد پدر را آماده می‌کرد

او می‌گوید: روزها به همین منوال سختی می‌گذشت؛ هنوز یازده سالم تمام نشده بود که سیخ مواد پدر برای مصرف را آماده می‌کردم و در کنارش چند دود هم خودم می‌زدم.

آقا ابراهیم ادامه می‌دهد: یک روز خواهرم کارنامه‌ام را نشان پدرم داد که جز ورزش در همه دروس تجدیدی آورده بودم و دقیقا یادم است که پدرم گفت که این بچه درسخوان نمی‌شود و باید دنبال بربری برود و این باعث شد که من را پیش یک مکانیک برای کار بگذارد.

البته بابای آقا ابراهیم تمایل زیادی هم به درس خواندن هیچ کدام از بچه‌هایش نداشت و به یکی از برادرهای آقا ابراهیم که اهل درس و مشق بود را هم سخت می‌گرفت تا جایی که کنتور برق خانه را با خود می‌برد و داداش آقا ابراهیم از طریق علاالدین درس می‌خواند.

او توضیح می‌دهد: تنها درسخوان و سر به راه خانه‌مان داداشم بود که الان نیز بازنشسته فرهنگی است و جوری عاشق کتاب و درس و مشق است که وقتی دستشویی هم می‌رود با خود کتاب می‌برد؛ روزی یادم است که از کانادا پذیرش گرفته بود و باید ۵۰ تومان به حساب سفارت پول پرداخت می‌کردیم ولی پدرم حاضر نشد تا آن پول را پرداخت کند در حالیکه شاید اگر داداشم به کانادا می‌رفت، سرنوشت همه ما عوض می‌شد.

ابراهیم یازده ساله و شیرینی گرفتن انعام از پولدارها

ابراهیم دوازده ساله دیگر در مکانیکی کار می‌کرد و همه روزهای خود را با کار و فوتبال سرگرم بود و در آرزوی یک مشتری پولداری بود که دست در جیب خود کرده و انعامی به شاگرد کوچولوی مغازه مکانیکی بدهد تا او نیز با آن انعام یک سالاد ماکارونی از سر چهارراه بخرد و لقمه آخر را جوری بخورد که تا انعام بعدی لای دندانش بماند.

او می‌گوید: هوای کودکان کار را داشته باشید و اگر احیانا جایی رفتید که در آنجا یک کارگر کوچولویی کار می‌کند، به او حتما انعامی دهید زیرا شاید یک ابراهیم دیگری آنجاست که یک ماه را کار کرده تا بتواند با آن انعام خواسته‌های کوچک دلش را بخرد.

NA واجب‌تر از قصه زندگی من است

به اینجای حرفهایش که می‌رسد، لبخندی زده و می‌گوید که  خانم خبرنگار بیا و بی‌خیال قصه من شو و اجازه بده تا از انجمن معتادان گمنام و کارهای شگفتانه‌ای که برای نجات یک معتاد انجام داده است، بگویم.

دوباره با کلی اصرار و وعده قول می‌دهم تا اگر داستان زندگی‌اش را کامل بگوید من هم به رسالت ژورنالیستی‌ام در قبال انجمن معتادان گمنام  عمل خواهم کرد.

او بقیه حرف‌هایش را این‌گونه ادامه می‌دهد: روزی یکی از دوستان فوتبالیم به محل کارم آمد و از من خواست تا در تیم آنها که قرار بود با تیم بچه‌های گیشا در زمین شماره ۲ ورزشگاه آزادی بازی کنند، بازی کنم، این برای من یک افتخار بود که بتوانم در ورزشگاه آزادی بازی کنم به همین خاطر با کله این پیشنهاد را قبول کردم.

آقا ابراهیم ادامه می‌دهد: روز مسابقه فرارسید و ما این بازی را با اقتدار و ۱۵ بر هیچ بردیم در حالیکه حریف تا دندان مجهز بود و تمرینات به موقع و تغذیه سالم داشتند ولی ما آنها را بردیم.

چند هفته‌ای از آن بازی گذشته بود که دوباره دوست آقای ابراهیم به مکانیکی آمده و خبر می‌دهد که مربی تیم گیشا، سه نفر را برای تیم خود انتخاب کرده است که یکی از آنها ابراهیم است.

او از حس و حال آن زمان برایم می‌گوید: فکر کنید که یک کودک یا نوجوان ۱۲ ساله با انواع محدودیت‌ها، کمبودها و به عبارتی عقده‌ها برای یک تیم پولدار و باکلاس انتخاب شده بود که می‌توانست کلید موفقیت‌های زندگی او باشد.

بچه پولدارها در حسرت بازی ما و ما نیز در حسرت هایپ در دست آنها

آقا ابراهیم ادامه می‌دهد: به‌طور مستمر در تمرینات تیم گیشا شرکت می‌کردم ولی وقتی امکانات بقیه بچه‌ها را می‌دیدم که خانواده‌هایشان با چه لاکچری بازی آنها را سر تمرین می‌آورند و چه  نوشیدنی و خوراکی‌هایی برای  آنها می‌گذارند و در عوض من و رفقام حتی یک آب برای خوردن نداشتیم، حسرت می‌خوردم و جالب اینجاست که آنها هم حسرت بازی فوتبال ما را می‌خوردند و همیشه می‌گفتند که شما چی کار می‌کنید که اصلا خسته نمی‌شوید و حرفه‌ای بازی می‌کنید.

او می‌گوید: ما در حسرت نوشیدنی هایپ در دست بچه‌های گیشا بودیم و آنها در حسرت بازی فوتبال ما.

ابراهیم ۱۳ ساله و تصمیم عجیب!

به گفته خودش، همه این کمبودها و حسرت‌ها در او جمع شده و منجر می‌شود تا او د ر ۱۳ سالگی بزرگترین تصمیم زندگی خود را بگیرد و به اتفاق یکی از فوتبالیست‌های معروف قدیمی که آن زمان هم سن ابراهیم بود، یک خانه در منطقه گیشای تهران اجاره می‌کنند.

او می‌گوید: وقتی از خانواده‌ام جدا شدم این موضوع برای آنها زیاد مهم هم نبود زیرا پدرم که سرگرم کارهای خودش بود و مادرم نیز به‌قدری مشکل و دغدغه داشت که چند ماه یکبار به من زنگ می‌زد و حالم را می‌پرسید.

آقا ابراهیم چند سالی را در تیم‌های خوب تهران بازی کرد و در کنار فوتبال کاسبی هم انجام می‌داد. او پیش یکی از بزرگترین پیمانکاران رنگ تهران، شاگردی کرده و خیلی زود قلق کار را در دست می‌گیرد و برای خود استادی می‌شود.

او ادامه می‌دهد: یک بار از طرف علی پروین تا ۳۰ نفر انتخابیه تیم ملی امید انتخاب شدم این در حالی بود که فقط از خود تهران ۱۰ هزار نفر شرکت‌کننده حضور داشت ولی من با این حساب انتخاب شدم اما عدم حمایت و مسائل مالی منجر شد تا جلوتر نروم.

همانطور که آقا ابراهیم تعریف می‌کند، او همزمان با فوتبال حشیش و سیگار و مشروب هم مصرف می‌کرد و به قول خودش قبل از بازی مواد می‌زد و به بازی می‌رفت و همه را انگشت به دهان می‌گذاشت و حالا ببین اگر سالم و بدون مواد به بازی می‌رفت، چه می‌کرد.

او تعریف می‌کند: ۱۹ ساله شده بودم و باید وضعیت سربازی خود را مشخص می‌کردم؛ یکی از راه‌ها این بود که در تیم‌های نظامی بازی کرده و بعد از بازی نیز باید خدمت می‌کردم ولی وضعیت مالی من به‌گونه‌ای نبود که کار نکنم، از این رو سربازی را بی‌خیال شده و از فوتبال هم دست کشیدم و یک مسیر جدیدی برای خود ترسیم کردم.

تبدیل ابراهیم به بزرگترین یاغی غرب تهران

آقا ابراهیم در مسیر جدید زندگی خود، کار رنگ‌کاری را رها کرد و شروع به توزیع مواد مخدر کرد؛ او در این خصوص می‌گوید: در مدت کوتاهی به بزرگترین یاغی تهران تبدیل شدم. دیگر پرنده بدون اجازه من پر نمی‌زد و هر میهمانی، پارتی و غیره که در غرب تهران برگزار می‌شد  باید سهم من را می‌دادند تا اجازه برگزاری بدهم.

ایجاد امپراطوری در منطقه تهران

او ادامه می‌دهد: به عبارت ساده‌تر یک امپراطوری بزرگ در منطقه غرب تهران ایجاد کرده بودم و حتی چندین بار در مجتمع تجاری گلستان صغیر و کبیر را  با قمه یک متری به وحشت انداختم و اعلام قدرت کردم.

ابراهیم ۲۰ ساله گزارش ما، دیگر یک جانی شده بود و همانطور که خودش می‌گوید اعتیاد با او کاری کرده بود که یا مهربانِ مهربان بود و یا بی‌رحمِ بی‌رحم. اصلا برایش مهم نبود که چه کسانی را با قمه تهدید می‌کند. وقتی مهربان می‌شد چندین ویلچر و شیرخشک و پوشک خریده و به کهریزک اهدا می‌کرد ولی امان از روزی که بی رحم می‌شد.

او می‌گوید: یادم است چند سالی شب‌ها مست کرده و به یک فست فودی می‌رفتم و هر چه دلم می‌خواست می‌خوردم و صاحب مغازه هم از ترسش نمی‌توانست سرش را بالا کند و چیزی به من بگوید بلکه همه خواسته‌هایم را عملی می‌کرد تا فقط کاری به کار او و مغازه‌اش نداشته باشم.

ماموریت ویژه پلیس برای دستگیری بزرگترین یاغی تهران

بنابه توضیحات  آقا ابراهیم، کار به جایی می‌کشد که نیروی انتظامی به کلانتری منطقه شهرک غرب ماموریت ویژه برای دستگیری ابراهیم می‌دهند و یکی از کادرهای مجرب پلیس را که اراذل و اوباش تهران از او حساب می‌برد را برای این ماموریت انتخاب می‌کنند.

او تعریف می‌کند: بالاخره دستگیر شدم و موهایم را از ته زدند و چند دفعه‌ای ما را سوار نیسان کردند و یک آفتابه را از گردن‌مان آویزان کرده و در منطقه شهرک غرب گرداندند.

به اینجای حرف‌هایش که می‌رسد، مکث می‌کند، معلوم است که یادآوری آن روزها برایش سخت است؛ مچ دست‌هایش را نشان داده و می‌گوید: قانون یک خلافکار را دستگیر می‌کند و با افتخار از امن‌سازی جامعه می‌گوید ولی خیلی کم است که به حرف‌های آن خلافکار گوش دهد و او را درک کند که چرا به آنجا رسیده است.

آقا ابراهیم اضافه می‌کند: زمانی که چند گرم شیشه حکم اعدام داشت، من با چند کیلو در دست در این طرف و آن طرف شهر پرسه می‌زدم و بعدها کار را گسترش داده و اسپانسر مالی آشپزخانه شده بودم.

او می‌گوید: اوضاع مالی‌ام روز به روز بهتر می‌شد ولی هر پولی که به دستم می‌آمد انگار باد آورده است اما با این حال یک زندگی لاکچری برای خودم درست کرده بودم جوری که اگر فردی سالی یکبار به مسافرت می‌رفت، من از چهارشنبه تا جمعه هر هفته به شمال می‌رفتم و آن هم سفر معمولی نه بلکه به بهترین شکل ممکن، طوریکه قبل از اینکه به شمال برسم گوشت را در ماست می‌خواباندند و هیزم‌های شومینه را برایم آماده می‌کردند.

البته  من هم از این سفر بهره‌برداری تجاری خود را می‌کردم زیرا عده‌ای از دوستان و رفقای سوسول و پولدار را با خود به شمال می‌بردم و همان ابتدا می‌گفتم که اگر مواد همراهتان باشد و پلیس بگیرد من گردن نخواهم گرفت، از این رو آنها هیچ موادی با خود نمی‌آوردند و من از این مسأله سوءاستفاده کرده و در ازای پول‌های کلان به آنها مواد می‌فروختم؛ یعنی با یک تیر چند نشان می‌زدم.

۲۴ ساله با دنیایی از تجربه و اتفاقات

به اینجای صحبت‌هایش که می‌رسد، دیگر ابراهیم ۲۴ ساله است و به قول خودش یک ۲۴ ساله.ای است که همه چیز دنیا را تجربه کرده است.

او می‌گوید: در ۲۴ سالگی به یکباره تصمیم گرفتم تا همه چیز را رها کنم و دیگر یاغی‌گری نکنم و مواد هم نفروشم و حتی در خانه مجردی هم زندگی نکنم و پیش خانواده‌ام بروم.

آقا ابراهیم در این قسمت صحبت‌هایش گریزی به روزی که پدرش فوت کرده هم می‌زند، او تعریف می‌کند: سال ۸۱ مادرم با من تماس گرفت و خبر داد که پدرم سکته کرده است ولی من یادم رفت و با دوست‌هایم به شمال رفتم و ۱۰ روز بعد مادرم دوباره تماس گرفت و گفت که پدرم دوباره سکته کرده و حالش وخیم است ولی مواد مخدر به قدری در وجود من رخنه کرده بود که بعد از قطع تماس، باز هم یادم رفت و این دفعه با یکی از دوستانم به کیش رفتم.

او ادامه می‌دهد: آخرین باری که مادرم تماس گرفت، خبر فوت پدرم را داد و من هم به اتفاق چند نفر از دوستانم به مراسم تدفین رفتیم.

به آقا ابراهیم می‌گویم، شاید فوت پدر باعث شده تا دست از کارهایتان بردارید و از خانه مجردی به نزد خانواده‌تان بروید که می‌گوید: همه خواهر و برادرهایم ازدواج کرده بودند و فقط خواهر کوچکم با مادرم مانده بود و من هم از کارهایم خسته شده بودم و پیش آنها برگشتم؛ البته بلافاصله یک خانه دیگر و بهتر اجاره کرده و دست مادر و خواهرم را گرفتم و به آنجا نقل مکان کردیم.

آقا ابراهیم دوباره به حرفه سابق خود برگشته و کار رنگ‌کاری را شروع می‌کند و دیگر خبری از توزیع و فروش مواد مخدر نبود بلکه فقط خود مصرف‌کننده بود. روزی یکی از خواهرهایش با او تماس می‌گیرد و از او می‌خواهد تا شیک و پیک کند تا به خواستگاری یک دختر تبریزی بروند.

تصمیم به ازدواج با یک دختر تبریزی

او ادامه می‌دهد: با خواهرم مخالفت کردم و ته دلم می‌گفتم که این همه دختر در تهران است و من چرا باید از شهرستان زن بگیرم ولی وقتی اصرار خواهرم را دیدم با خود گفتم که چه اشکالی دارد، به خواستگاری می‌روم و هم تبریزگردی می‌شود و هم اینکه در نهایت می‌گویم از دختره خوشم نیامد.

آقا ابراهیم می‌گوید: در همان جلسه اول از همسرم و شخصیت او خوشم آمد و به مادر و خواهرم اعلام کردم که من از این دختر خوشم آمده است. ما به تهران برگشتیم و چند روز بعد خانواده همسرم تماس گرفتند تا قول و قرار عقد را بگذاریم که من تازه دو هزاریم افتاد که ما یک پروسه‌ای به نام آزمایش داریم و نباید همسرم و خانواده‌اش از اعتیاد من باخبر شوند، از این رو یک ماه تمام دست به مواد نزدم.

به همسرم گفتم تاکسی بگیر و برگرد ولی او با من ماند

او ادامه می‌دهد: روز عقد لباسم را عوض می‌کردم که همسرم جای قمه و خالکوبی‌های روی بدنم را دید و من همیشه به او میگویم که هر جا دیدی این فرد درستی برای تو نیست، همان جا تاکسی بگیر و برگرد ولی همسرم  نرفت و در کنارم ماند.

NA می‌گوید: زنان معتادان فرشتگان مسیر زندگی آنها تا NA هستند

آقا ابراهیم می.گوید: در قدم ۱۱ انجمن معتادان گمنام هم آمده است که ما در زمان اعتیاد همسرانی را اختیار کردیم که به خواست و اراده خداوند بوده تا همانند یک فرشته وارد زندگی ما شوند تا به مسیر NA برسیم و خداوند همسر من را آورد تا فرشته مسیر من شود.

او از شروع زندگی مشترکش هم برایم می‌گوید که وقتی هزینه‌های زندگی سنگین می‌شود تصمیم می‌گیرد تا دوباره مواد مخدر بفروشد ولی چند روزی گذشته بود که سر یک چهارراه او را می‌گیرند و هفت روزی در بازداشتگاه بود و خانواده‌اش و مخصوصا نوعروس از ابراهیم بی‌خبر بودند که وقتی از وضعیت ابراهیم باخبر می‌شوند او را با قید وثیقه آزاد می‌کنند.

آقا ابراهیم معتقد است که هر فرد معتادی در دوران اعتیادش یک بار دچار یک شرایط روحانی می‌شود و اگر بتواند آن را شرایط را در دست بگیرد حتما موفق خواهد شد و شرایط روحانی آقا ابراهیم نیز در زندان قزل حصار اتفاق می افتد.

در زندان قزل حصار چه بر او گذشت؟

او در این خصوص می‌گوید: چندین بار بعد از تاهلی دستگیر شدم ولی آخرین دفعه زمستان سردی در زندان قزل حصار بود که در گوشه‌ای نشسته و به فکر فرو رفتم تا اینکه به سرباز بند گفتم که من باید به حمام بروم ولی ساعت ۱۱ شب بود و موتورخانه هم خاموش بود؛ یادم است نیم ساعتی زیر آب یخ نشستم و بدنم کاملا سر شده بود و از درون فریاد می‌زدم که خدایا چرا من باید اینجا باشم؟ پس تو کجایی؟ چرا کاری نمی‌کنی؟

آقا ابراهیم بعد از این ماجرا هر موادی که مصرف می‌کرد دیگر نئشه نمی‌شد و به نوعی دچار بی‌حسی روحی شده بود و مواد هیچ شادی  و هیجان برای او نداشت، چراکه او  معتقد است که مصرف‌کننده مواد یا می‌خواهد از یک حس خارج شود و یا می‌خواهد یک حس را به دست بیاورد که دست به مواد مخدر می‌زند و خارج از این نیست.

مهاجرت از تهران به تبریز

ابراهیم دیگر تصمیم می‌گیرد تا بت‌های اعتیاد را بشکند و به گمان خود اگر از تهران به تبریز مهاجرت کند شاید دیگر سمت مواد نرود و اصلا پیدا هم نکند و ترک کند. اما دقیقا روزی که اسباب کشی می‌کردند او در تبریز دنبال مواد بوده و باز هم کار خودش را انجام میدهد.

تبدیل ابراهیم ورزشکار به ابراهیم ۴۵ کیلوی همیشه خمار

او می‌گوید: تا مادامی‌که در تهران بودم از نظر ظاهری کسی حدس نمی‌زد که من معتاد باشم ولی روزهای زوال من از تبریز شروع شد و رفته به رفته اعتیاد در قیافه من اثر گذاشت و دیگر ابراهیم فوتبالیست و ورزشکار به یک معتاد تابلو با ۴۵ کیلو وزن تبدیل شده بود.

روزهای سخت آقا ابراهیم ادامه داشت و همسر و مادر همسرش خرج خانه را می‌دادند و حتی توانایی اجاره خانه را هم نداشت تا جایی که به صورت رندومی و هفته‌ای در منزل یکی از اقوام زندگی می‌کردند و ابراهیم هم تا پاسی از شب جوشکاری می‌کرد تا فقط هزینه مواد خود را در بیاورد و اصلا خرج خانه عین خیالش هم نبود.

او تعریف می‌کند: خدابیامرز مادر همسرم یک زن فوق‌العاده‌ای بود و خیلی دوست داشت تا به سوریه برود و سال‌ها پول جمع کرده بود تا هزینه این سفر را تامین کند ولی من پول را دزدیدم و برای خودم مواد گرفتم.

آقا ابراهیم از روز طلایی زندگی‌اش برایم می‌گوید: روزی همسرم به من خبر داد که خواهرزاده‌ام به همراه همسرش در ائل‌گلی تبریز یک غرفه زده.اند و ما هم پیش آنها برویم این در حالی است که من سال‌ها بود که او را ندیده بودم. تازه تا جایی که خبر داشتم خواهرزاده.ام هم سال‌ها با اعتیاد درگیر بود و وضعیت بسیار وخیمی داشت؛ خلاصه ما آنجا رفتیم و من با دیدن او شاخ درآوردم. یک جوان رعنا، خوش هیکل و خنده.رو که نشانی از اعتیاد در چهره او نبود.

عوض شدن مسیر زندگی ابراهیم با شناخت NA

او ادامه می‌دهد: خواهرزاده‌ام دیگر حتی لب به سیگار نمی‌زد و این باعث تعجب من شده بود ولی هیچ حرفی از اینکه دایی اجازه بده تا دست تو را بگیرم و از این منجلاب نجات بدهم هم نمی‌زد که الان دلیل این کارش را می‌دانم که یکی از شروط NA است زیرا ابتدا باید خود فرد درخواست کمک کند و این خواستن و تمایل در او ایجاد شود.

آقا ابراهیم معتقد است که در رهایی از بیماری اعتیاد باید همه اولویت اول و آخرت راه رهایی از آن باشد و اگر در اولویت اول و آخر نباشد قطعا با خسران روبه‌رو خواهی شد زیرا در NA این موضوع مطرح است که برای نجات خود باید بهایی بدهی و این بها گذشتن از اولویت‌های غیر رهایی است؛ یعنی اگر همسرت در حال زایمان است عیبی ندارد تو باید در جلسه انجمن شرکت کنی، اگر مادرت یا پدرت مریض است و جلسه انجمن برگزار می‌شود تو باید جلسه را در اولویت قرار دهی زیرا مگر در زمان اعتیاد، مواد در اولویت اول و آخر فرد نبود که الان راه رهایی از آن را در اولویت اول و آخر قرار ندهید. پس هر کسی به این اولویت‌بندی برسد، می‌تواند در NA دوام بیاورد و در غیر اینصورت یک سرنوشت تاریک در انتظارش خواهد بود.

آقا ابراهیم به جمله‌ای از کتاب معروف انجمن معتادان گمنام اشاره کرده و می‌گوید: ما نباید زندگی خود را روی شن بسازیم بلکه باید آن را در فونداسیونی قوی بسازیم که با هر تکانه‌ای نلرزد و این پایه مستحکم این است که وقتی صبح چشم‌هایت را باز می‌کنی، برنامه پاکیت در اولویت باشد.

به او می‌گویم، برگردیم به قصه زندگی‌تان، آیا خواهرزاده‌تان کمک کرد؟ او می‌گوید: وقتی از او خواستم تا به من کمک کند با خوشحالی قبول کرد و گفت که ابتدا باید این زهر از بدن تو خارج شود و باید مدتی در قرنطینه باشی.

آقا ابراهیم از فردای همان روز شروع به سم‌زدایی می‌کند تا جایی که استخوان‌هایش به لرزه در آمده بود و از شدت نیاز، هر وسایلی که در اطرافش بود را می‌شکست ولی خواهرزاده‌اش با خونسردی هر چه تمام وسایل‌های دیگر دست او می‌داد تا بشکند ( این نیز یکی از راهکارهای انجمن گمنامان معتاد است که نباید عصبی شوند).

بهترین بغل عمرم

او ادامه می‌دهد: بعد از ترک مواد در اولین جلسه انجمن گمنامان شرکت کردم و در بدو ورود برای خوش آمد یکی از اعضا من را در آغوش کشید ( این یک رسم در انجمن معتادان گمنام برای خوش‌آمدگویی است). باور می‌کنید که هیچ وقت چنین آرامشی که در آن بغل بود را نچشیده بودم. انگار من سال‌ها بود که فراموش شده بودم، گویی ابراهیم از خود واقعی‌اش جدا شده بود.

به عقیده اعضای انجمن معتادان گمنام، یک سری دزد و کلاهبردار و معتاد، خلاف‌کار، قاچاق‌چی، اهل عیش و نوش دور هم جمع شده و زندگی هم را نجات می‌دهند، کاری که هیچ دکتر و روانپزشک و روحانی نمی‌تواند در این اندازه موثر واقع شود و به عبارتی اگر راهکارهای NA نباشد، خبری از خانواده و زن و بچه و عزت و احترام نیست.

او توضیح می‌دهد: چند جلسه‌ای از حضورم در جلسات انجمن معتادان گمنام گذشته بود که باید برای خود یک راهنما انتخاب میکردم و من هم “آقا حمید” را برای خود انتخاب کردم، مردی که تا به امروز که 14 سال از پاکی من گذشته است، همراهم می‌باشد.

انتخاب راهنما در NA

آقا ابراهیم در توضیحات تکمیلی خود برای انتخاب راهنما به این نکته هم اشاره می‌کند که راهنما باید جزو افرادی باشد که ۱۲ گام NA را گذرانده و از عمق وجود شادی بدون اعتیاد و زندگی خوب بدون اعتیاد را چشیده است، چراکه یک معتاد نمی‌داند که بدون مواد مخدر چطور می‌تواند شاد و خوشحال باشد.

NA تاثیر مالی و کاری ندارد بلکه سلامت عقل از دست رفته را بر می‌گرداند

او توضیح می‌دهد: مخاطبین این گزارش گمان نکنند که انجمن معتادان گمنام تغییر مالی یا کاری در زندگی آنها ایجاد می‌کند بلکه NA این را به معتاد نشان می‌دهد که مغز شما درست کار نمی‌کند و باید این را قبول کنید و فقط ۲ راه دارید یا اینکه مغزتان را درست کنید یا اینکه به همان زندگی مصرفی خود برگردید و دیگر سراغ ترک و رهایی نروید.

آقا ابراهیم ادامه می‌دهد: تغییر مداوم و عملی در افکار و رفتار شما یک تعریف بهبودی در NA است و تعریف دیگری ندارد پس باید برای این تعریف آن گام‌های تعریف شده دوازده‌گانه را شروع کنیم و برای این مسیر به یک راهنما مثل خودت نیاز است تا کمک کند.

او می‌گوید: شاید باور نکنید که در فکر یک معتاد چه چیزها که نمی‌گذرد. بارها در فکر خودم تصمیم گرفته بودم تا زن و بچه‌ام را جلوی یک ماشین مدل بالا هل دهم تا دیه آنها را بگیرم و چند روزی مواد به بدن بزنم.

آقا ابراهیم به قیاس مفهوم عجز در بین جامعه و انجمن معتادان گمنام پرداخته و می‌گوید: شاید از نظر جامعه عجز یعنی یک فرد ضعیف یا معلول اما از نظر انجمن فرد عاجز کسی است که برخلاف میل و اراده‌ات عمل کنی، انسان عاجزی هستی و اگر فردی که وارد NA می‌شود به این تعریف برسد، می‌تواند مابقی گام‌ها را هم برود.

خدا یکی است ولی به اندازه انسان‌های روی زمین راه برای رسیدن به او وجود دارد

 

او معتقد است: خدا یکی است ولی به تعداد انسان‌های روی زمین راه برای رسیدن به خدای متعال وجود دارد پس هر کسی باید راه خود را بیابد.

 

در حال حاضر ابراهیم ۱۴ سالی است که از شر بتی به نام اعتیاد رها شده و تاکنون راهنمای بیش رهجویان زیادی در مسیر رهایی شده است؛ او جریمه و بهای همه پرونده‌های قضایی خود را پرداخت کرده است. ابراهیم ۲ فرزند دارد و به یک عضو مسوول و قابل قبول در جامعه تبدیل شده است. او همواره اصرار بر گفتن تاثیر روحی که انجمن معتادان گمنام روی یک فرد بیمار به اعتیاد برای بازیابی است، دارد.//فارس

 

 

 

 

 

 

 

 

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا