ابرقهرمانان کوچکی که به جنگ ناامیدی میروند
شاید اینگونه تصور شود که ابرقهرمانان و شخصیتهای افسانهای فقط در داستانها و فیلمها وجود دارند، میدان جنگ هم فقط برای سلاحهای سخت و انواع بمب و تانگها است اما باید گفت که در بخش خون بیمارستان کودکان تبریز، ابرقهرمانان کوچکی زندگی میکنند که با دستان کوچک و قلبهایی بزرگ به جنگ با ناامیدی میروند.
از در که وارد میشوی، دو سالن میبینی که با انواع رنگها و نقاشیهایی بر روی دیوارها پوشیده شده است. گویی وارد یک مهدکودک با مربیان سفیدپوش زحمتکش شدهایم. در این بخش، پرستاران خستگی ناپذیر مثل همیشه در تکاپوی خدمت هستند و از این اتاق به آن اتاق میروند.
این مهدکودک اما انگار یک مشکل دارد. صدای خنده، شادی، دویدن بچهها، دعواهای کودکانه، خالهبازی و ماشین سواری ندارد. کودکان نشسته و یا خوابیده بر روی تخت، گاه به دیوار گاه به سرم دستشان و گاه به تلفن همراه نگاه میکنند و یا دل و دماغ هیچ کاری را ندارند. با این حال چشمهایشان گویای حرفهای بسیاری است.
هر کودک، یک همراه با روپوش صورتی دارد و چه همراهی همراه تر و دلسوزتر از مادر؛ مادری که لحظهای از کنار فرزندش تکان نمیخورد که مبادا جگرپارهاش احساس تنهایی کند.
برخی پنج سال است، کارشان رفت و آمد بین بیمارستان و خانه شده و حتی خانه برایشان یک مکان غریبه به نظر میرسد. برخی هم تازه بستری شدهاند و بیماریشان هنوز در مراحل ابتدایی قرار دارد. آنهایی که تازه آمدهاند، موهایشان مشکی تر از همیشه و لبخند ریزی بر صورت دارند. دختران عروسک به دست و پسران ماشین و تفنگ به دست در کنار تختشان بر روی صندلی نشسته و بازی میکنند.
اینجا کسی نمیداند، بیماریاش چیست و شاید نمیخواهد که بداند. ما هم نامی از بیماری به میان نمیآوریم اما با این حال، اتاقهای بخش را یک به یک میگردیم. دنبال چه هستیم نمیدانم اما یک لبخند کودکانه هم برایمان کافی است.
اغلب بچهها، موهای سرشان را تراشیدهاند. ماسک به صورت دارند و با دیدن ما حتی اگر روی تخت خوابیده باشند، از دور دست تکان میدهند. برخی آنقدر سنشان کم و جثهشان کوچک است که میلهی سرم در کنارشان همچون غول بزرگی دیده میشود. دستان برخی از این کودکان هم آنقدر از بابت تزریق سرم کبود شده که سرم به پاهایشان وصل کردهاند.
وارد اولین اتاق میشویم. «امیرحسن» دو ساله با لپهای درشتش با اخم به ما مینگرد. سلام میکنم اما جوابی نمیدهد. گویی از همین ابتدا مشکل بزرگی با ما دارد. ۱۰ بار دست تکان میدهم اما دریغ از یک تغییر. این کوچولوی اخمو تا آخر هم به ما محل نخواهد داد و فقط منتظر مادرش است. مادرش که میآید، زبان و چینهای پیشانیش باز میشود. گویی دل خوشی از غریبهها ندارد. مادرش که میگوید به جز دکترش که عمو صدا میزند از هیچ غریبهای خوشش نمیآید. خلاصه تا آخرین لحظه خروج از اتاق که با اخم و لپهای افتادهاش به ما نگاه کرد اما دست تکان نداد.
در سالن هستیم که یکی از پرستارها میگوید، مریض تخت ۲۹ با شما کار دارد. انتظارش را نداشتیم که یکی ما را به اتاقش دعوت کند. با این حال میرویم تا بیمار تخت ۲۹ را ببینیم. صدایش با ورود ما به اتاق، رنگ شادی میگیرد. بمب روحیه در کنار «عماد» کم میآورد. از همان وقتی که ما را صدا زد تا از او عکس بگیریم و مصاحبه کنیم، معلوم بود بچه سر و زبان داری است. وقتی ضبط صدایش را شروع میکنم، خودش هر چیزی که میخواهد، میگوید: «سلام به همه، عماد هستم. ۱۵ سالمه و اهل شهرستان خوی هستم. شاید بگویید چرا در تبریز بستری شدیم، خوب معلوم است چون امکانات زیادی در شهرمان نبود مجبور شدیم تا به تبریز بیاییم که همه امکانات خوب را دارد. تقریبا هشت ماهی میشود که در بخش خون هستم. کلاس هفتم بودم که احساس خستگی و سردرد زیادی میکردم و نمیدانستم که بیماریام چیست. ولی وقتی پیش آقای دکتر آمدم، تشخیص دادند که به این بیماری مبتلا شدهام. در این مدت از درسم عقب ماندم اما اگر که انشاءالله خوب شوم، دوباره ادامه خواهم داد. از تمام پرستارها و دکترها خیلی راضی هستم و به خاطر زحمتهای آنها الان نسبت به قبل خیلی خوب هستم.»
میپرسم: آقا عماد، برنامهات برای آینده چیه؟ ادامه میدهد: «همین که خوب شوم، درسم را ادامه دهم و پرستار شوم و مثل پرستارهای این بخش به مردم و مریضها خدمت کنم. در واقع برنامه دیگهای ندارم و اولین گامم خوب شدن است.»
عماد که خنده از لبش کنار نمیرود، در آخر دلیل اصلی صدا کردن ما را روحیه دهی به ما میگوید. انگار میداند که برای اولین بار است به بخش خون بیمارستان کودکان آمدهایم و میخواهد تا ما احساس غریبگی نکنیم و شاید میخواهد با این بهانه، به خودش روحیه دهد.
در اتاق دیگر، «مهران» ۱۴ ساله با دستهی بازی بیسیمش در حال گیم بازی کردن است. با اینکه تازه بیماریاش را تشخیص دادهاند اما بیماری و ضعف هم نتوانسته روحیه و عشقش را برای بازی از او بگیرد. لبخند ملیحی بر روی صورت دارد و تقریبا از دو هفته پیش در این بخش بستری شده است.
«زهرا» ۱۷ ساله و «زینب» ۱۴ ساله هم دو هم اتاقی هستند که به همراه مادرانشان چند وقتی است در